نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March

𝔐𝔢𝔩𝔱𝔢𝔡 𝔈𝔪𝔬𝔱𝔦𝔬𝔫𝔰

 

جولیا عزیزم.

از دورترین زمانی که به یاد دارم، از اولین باری که چشمانم را گشودم کلیسا من را بلعیده بود. جسمم را احاطه کرده بود و ذهنم را در دست داشت. اراده ای نداشتم، چشم بسته لبخند میزدم. تنها چیزی که بدون دخالت آلودگی های روحم بدست آوردم تو بودی. یونسی که در عمیق ترین اقیانوس ها در دل نهنگ دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید. گیسو هایت نرم ترین نارنجی در صفحه خار های خاکستری زنذگی ام بودند؛ انگار تکه رنگی از لطیف ترین قلمو اشتباها سر از اینجا در آورده بودی. در مکانی که آن خار های خاکستری را پرستش میکنند باید هم تورا شیطانی و نحس میخواندند نه؟ گمانم آنجا بودی که من با دوستیمان درس عبرتی شوم برای کسانی که ماندند. همان هایی که نه تنها خار هارا کم نمیکردند که به آنها می افزودند. همان خارهایی که سینه ام را شکافتند و زیر مواد مذاب رقصان دفنم کردند..

"شما را هم چون گوسفندان در میان گرگان می فرستم، پس مثل مار، هشیار باشید و مثل کبوتر، بی آزار…"

متی، ۱۶ : ۱۰

 

آدم هایی از زیر خاک قد علم کردند دستانشان دراز بود رو به فرستاده خدایی که فقط اسمش را شنیده بودند. ایستاده بودم، توان حرکت نداشتم جسمم نه روحم خسته بود. باور هایم در ثانیه ای پیش رویم فرو ریختند، خرابه هایی که مردمانشان را زیر خود دفن کردند. به هر طرف که نگاه میکردم از هرکسی که توضیح میخواستم با نیشخندی عبور میکرد و زیر لب نجوایی را زمزمه میکرد. خسته از نادانی ام گوشه ای نشسته بودم و نگاه میکردم به آدم هایی که از زیر خاک قد علم کردند، دستانشان بدن سنگی ام را ذوب و روحم را با خود بردند. 

"نترسید از کسانی که می توانند فقط بدن شما را بکشند ولی نمی توانند به روح تان صدمه ای بزنند. از خدا بترسید که قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک کند…"

متی، ۲۸: ۱۰

 

دیگر بهشت نیست. دروازه های زمین بسته شدند و آتش همه جا را فرا گرفته آنها میسوزند و صدای فریادشان از هرسو بلند میشود. هراسانند و نمیدانند چه برسرشان آمده. من اما با اینجا خوب آشنایی دارم. از کودکی آموختم، برای بازگو کردنش بدون اشتباه کتک خوردم، شب ها دور از چشمشان ترسیدم و گریه کردم و حالا همه آنها درست جلوی چشمانم رخ میدهد و هیچ به یاد نمی آورم. نور شدیدی همه را در بر میگیرد؛ همه چیز و همه کس به دردش بی توجه میشود، مسیح و همه پیامبران قبل و بعد از او پدیدار میشوند. بار دیگر همه جا شروع به سبز شدن میکند انسان ها خاک میشوند و من مبهوت به سمتشان میروم.

-من را، خود خود خودم را در آغوش بگیرید.-

"و اگر شیطان با خودش می‌جنگید، قادر به انجام هیچ کاری نمی‌شد و تا به حال نابود شده بود."

مرقس، ۲۷

 

جولیا عزیزم.

اکنون دیگر دردی را احساس نمیکنم.

_____________________________

 

-یوانا به آرامش رسید.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۵ ب.ظ
  • ۳۲۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۱۴ : Comments
  • : Categories

نثر ادبی

  • همان لحظه ای که از شدت بی خوابی بدن درد میشوی و دیگر خوابت نمیبرد.
  • یا همون لحظه جهنمی که چشمات تازه گرم شده و یهو جیشت میگیره و حتی وقتی میخوای به خوابت ادامه بدی تصویر سنگ قبرت که روش نوشته "جوانی به علت ایگنور کردن جیش داشتگی پرپر شد" از جلوی چشمات کنار نمیره.

 

  • همان لحظه که در ژرفای عمیق تاریکی کور سوی نوری به سمتت دراز میشود.
  • یا همون لحظه که تو اتاق تاریکت زیر پتو چپیدی و داری به یه آهنگ ملایم گوش میدی که یهو یکی از اقوام میاد تو و با نور چراغ تخم چشماتو آب میکنه یه دور همه اتاقتو چک میکنه و وقتی تازه پیدات میکنه میگه "عهه تو اینجا بووودیییی؟ از دست جوونای امروزی بیا بیرون اینجوری افسرده میشی معتاد میشی اوردوز میکنی میمیری."

 

  • همان لحظه که از فرط گشنگی معده ات همه چیز را پس میزند.
  • یا همون لحظه که میخوای به غذا حمله کنی و تقریبا اینکارو میکنی ولی وسط راه چشمت میوفته به بابات که کلا ناامید شده، مامانت که به مهمونای خبرچین از خارج اومدتون اشاره میکنه و خواهرت که زور میزنه نوشابه رو قورت بده آبشار درست نکنه.

 

-کلا حس میکنم نثر ادبی همه اینارو خیلی پررنگ تر نشون میده و میخواستم در کنار اینکه مطلبو میرسونم یکم شاد باشینD:

-مامان گفت با مجسمه سازی مشکلی نیست اگه بتونم تو ساختن قالبای نگینی کمک کنم. ولی من اون مجسمه سازیی رو دوست دارم که از یه تیکه سنگ مجسمه درت میشه. مثل گچ کاری و سفالگری"

-اینو یادتونه؟ مدلش اینه. حالا فلبشو کشیدم ولی نخ بنفش کمرنگم تموم شده. همه رنگایی که باهاشون بابون زدم هم رو به اتمامن>

-6 روز. شیش روووز وقت داشتم برای کلاس امروز ولی هیچ کاری نکردم همچنان. میخواستم بگم ترم دیگه رو مرخصی میگیرم ولی نمیگیرم فقط پنج ترم دیگه مونده که کانون کلا تموم شه کودکان نوجوانان و بزرگسالان. همه ی همش>>>>

-زبون اشاره شاید سخت نباشه ولی حفظ کردنیاش خیلیه خیلی.

-دیش

Notes ۱۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔖𝔞𝔩𝔢 𝔬𝔣 𝔐𝔞𝔯𝔟𝔩𝔢 𝔖𝔱𝔞𝔱𝔲𝔢𝔰 𝔬𝔣 𝔱𝔥𝔢 ℭ𝔥𝔲𝔯𝔠𝔥

 

مرمرین، زیر نگاه هایی که آبشار نجاست بودند روی سکو ایستاده بودم.

پارچه نازک کثیفی که آنها را برای دیدنم حریص تر میکرد.

چشمانم را که باز کردم آنجا بودم. هنوز قفسه سینه ام تیر میکشید و به نفس نکشیدن عادت نداشتم. اول پیوسته صدای همهمه مردان و بوی سیگار برگشان را فهمیدم، بعد -همانطور که به تاریکی- چشمانم به تور هم عادت کردند و رفت و آمد ها واضح شد. سالن زیر نگاهم برای یافتن شخصی آشنا پوزخند میزد غریبه ها چند دقیقه ای می ایستادند و اگر چیز خاصی نمیدیدند آنجا را ترک میکردند. ناخوداگاه جملات را تکرار میکردم.

"آرامش خوشی را به همراه دارد، هیچ نگاهی روی تو نیست، صدای قدم های پشت سرت توهم است، اگر از ته دل بخواهی حتما انتخاب می شوی، همیشه برایت بهترین را می خواهیم."

از خودم عصبانی بودم اما اکنون میدانم تاثیری که کلیسا رویم گذاشته فراتر از توانایی من برای مقابله است. روز های اول دلتنگی برای جولیا ورای تصوراتم بود، دستانم برای در آغوش گرفتن خیالش، انگشتانم برای لمس موهای نارنجی قشنگش و چشمانم برای دیدن کک مک های بیشمارش بی تابی میکردند .مدام فکر میکردم ما که همه "نباید" هارا زیر پا گذاشتیم. "نباید" آخری چه قدرتی داشت که حتی فکر شکاندنش راهم نمیکردیم؟ فقط باید فرار میکردیم و پنهان میشدیم. استعدادش را داشتیم بارها قبل از رسیدن بقیه راهبه ها جایی مچاله شده بودیم که نفهمند باز هم کار ماست. اینکه چرا فکر فرار راهم نکردیم همچنان برایم جزو مجهولات است.

غرق شده در این افکار پارچه را برداشتند و مرا به عنوان هدیه ویژه آن شب به نمایش گذاشتند. لبخند ها را تشخیص نمیدادم در جواب همه لبخند میزدم و نمیدانستم مغز های کوچکشان معصومیت را فقط نمادی برای پوشاندن میدانند. صداهایی که بلند شد، دست هایی که بالا رفت،  قیمتی که هربار به صفرهایش افزوده میشد و در نهایت چکشی که ندایش از ناقوس هم کشنده تر بود. فروخته شده بودم. همزمان با بلند شدنم روی دستانشان چشمانم را بستم.

"نباید از خانه دور شوی، کلیسا امن ترین پناهگاه توست"

زیادی از خانه دور شده بودم...

 

_______________________________________

 

-ادامه داره

-وی از قسمت سوم آکادمی آمبرلا باهاتون صحبت میکنه.

-این روزا Handle it و فقط Handle it

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۴۰ ب.ظ
  • ۳۶۱ : views
  • ۶ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

shades of red

.

سال 1835

.

کفش های پامپ، براون بِس، کت ترانشه.

ضربان، تپش، جریان.

رژ قرمز، خط چشم مشکی، کرم پودر سفید.

قدم، لبخند، نگاه.

تورلنر، تمپس د پویزون، تورجت.

فشار، نبض، طغیان.

.

درون پاشی قلب و مغز و کسانی که نفهمیدند زیر کالبد همیشه آراسته اش چه گذشته.

 

________________________________

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ
  • ۳۰۵ : views
  • ۶ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

به فلورا (هماهنگی)

 

فلورا! قسم به 580808 #

گاهی سخت قدم برمیدارم.. جوری که وقتی مینشینم ماهیچه هایم خسته تر از ماهیچه های دونده ایست که بدون ذره ای آمادگی مسابقه داده. سخت نفس میکشم. سخت تر از شخصی در کما که دستگاه هایش را قطع کرده اند اما هنوز زندست. سخت میبینم. خاکستری تر از کسی که همه عمرش کوررنگی داشته. سخت میگویم. نابلد تر از نوزادی تازه به دنیا آمده و همه اینها برایم تازگی دارد.

 

فلورا! قسم به 209086 #

گاهی میشنوم اما درک نمیکنم.. میبینم حرف میزنند، میفهمم چیزی میگویند، جواب میدهم، اما بلافاصله میپرسم "ببخشید دوباره میگی؟" و سعی میکنم حواسم را روی گفته هایش متمرکز کنم. بارها پیش آمده حتی دو یا سه بار همین سوال را پشت سرهم پرسیدم و همه را عصبانی کرده ام. آنگاه جوری لکنت میگیرم که وقتی حروف بیرون می آیند یادم میرود کلمه مورد نظرم چه بود. خجالت آور است میدانم. 

 

فلورا! قسم به 080A58 #

ذهنم پر است از خالی ترین خالی ها.. اگر چیزی بود که درگیرش شده بودم میتوانستم حلش کنم اما چیزی نیست. خالیِ خالی. حتی هواهم نیست اما چنان فشاری به دیواره های درونی جمجمه ام وارد میکند که اطلاعات جدید برایم تبدیل به عذاب جهنمی شده اند. باید به رودی خیره شوم، هر رودی اما زمین محدود تر از اینهاست. نمیتوانم هیچ جوره خالی هایم را دور بریزم و همه میخواهند با این شرایط بتوانم به آسانی ارتباط بگیرم.

 

فلورا! قسم به D7A082 #

به احتمال زیاد نمی آید.. نفرینم کردی که نبینمش؟ میدانم نامه ام را باز کردی و خواندی فقط جوابم را ندادی. میدانم مرا تنها در این مرداب رها نمیکنی. میدانم مرا محروم نمیکنی از او. میدانم حواست به من هست.. حواست به من هست؟ سارا را به یاد داری؟ خرس عروسکی کوچکی که هرشب با او درباره کل روز صحبت میکردم. چندی پیش انگار تمام غم هایم را با چشم هایش به خودم باز میگرداند. در خیابان کودکی تنها را دیدم. سارا را به او دادم که از من و غم هایم خبر نداشت و گفتم به هیچ عنوان با او سخن نگوید. حس سارا ای را دارم که به دست دنیا سپردی اش. از دستت دلخورم حداقلش لیاقت خداحافظی بهتری را که داشتم. نداشتم؟

 

_____________________________________________

 

-دوباره من کلاسم و همه ایده ها جایی که نباید بیان میان >

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔖𝔱𝔬𝔫𝔢 𝔑𝔲𝔫𝔰

یادم هست؛ دقیق و کامل.

بعضی عادت ها را نمی شود ترک کرد. هرچقدر هم دور شوی از چیزی که بودی..

مخشص بود کجا باید بایستم، درست کنار جولیا، با عجله اما دقیق ردای مشکی رنگم را تکاندم و سوی صف راه افتادم. وقتی رسیدم به هم لبخند زدیم، چشمانم را برای آرزوی موفقیت روی هم فشردم و کلمات را تکرار کردم.

"آرامش خوشی را به همراه دارد، هیچ نگاهی روی تو نیست، صدای قدم های پشت سرت توهم است، اگر از ته دل بخواهی حتما انتخاب می شوی، همیشه برایت بهترین را می خواهیم."

دست هایم را کنار هم قرار دادم و قدم به قدم با بقیه صف به سکو رسیدیم. می خواستم جولیا را نگاه کنم ولی نباید به وسوسه ها اجازه ورود بدهم پس نگاهم را روی دستانم محکم کردم و منتظر شدم. انتظار همیشه در خفا برایم کشنده بوده اما جرئت بیان کردنش را نداشتم. همیشه آموخته بودم که انتظار برادر ایمان است و هرروز تکرارش کرده بودم تا بدون لرزش حرف هارا ادا کنم. حالا چند سال بود که منتظر این لحظه بودم و عذابش صد برابر بیشتر شده بود. عرق کرده بودم و پاهایم میل دویدن داشتند، تا جایی که هیچ از دیوار های بیرونی اینجا را نبینم.

"هیچ نگاهی روی تو نیست، صدای قدم های پشت سرت توهم است"

اما اینگونه که می گفتند نبود، اصلا نبود. از نگاه ها می شد چشم هارا دید و صداها همچو زمزمه های هرشب پدر واقعی بودند. همه با تمام وجود می خواستیم قبول شویم. نه به خاطر مسیر -مثلا- سرسبزی که پیش رو داشتیم بلکه فقط بخاطر ترس از اتفاقات بعد قبول نشدن؛ گم شدن ها و پیدا نشدن ها. هرگز هارا مرور کردم، قانون هارا هم اما صدا ها بیشتر شد. درون جمجمه ام انگار خالی شده باشد صداهارا چندین برابر می کرد، چشم هارا هم. و در آخر اتفاق افتاد.

نباید این چنین کامل یادم باشد ولی هست. اول سوزشی بود نه وحشتناک تر از سوزش شکسته های کنونی قلبم اما در نوع خود وحشتناک بود و دردناک. باعث شد دستانم جدا شوند از هم، نگاهم به بالا کشیده شود و نیزه ای به پهنای افق سینه ام را بشکافد. سنگ شدن را ذره ذره چشیدم. دهانم را برای فریاد گشودم و فهمیدم کسی را نمی بینم. گم شده بودم و این سریع تر از حس جامدات درون جسمم درون روحم پیچید. تنها لحظه ای غافل شده بودم و برای یک عمر جولیا را از دست دادم؛ جولیا کی فراموشم می کند؟ چقدر خودم را در دل بقیه جا کرده بودم؟ جز دختر عجیب پیانو نوازی بودم که تنها با نیمه راهبه شیطانی کلیسا دوست بود؟

چشمانم را بستم...

 

________________________________________

 

-ادامه داره

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۵۰ ب.ظ
  • ۱۳۶ : views
  • ۴ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

قانونی که از آن پیروی می کنند

ترسناک نیست.. حتی زشت ترینشان هم در دل کودکی جا باز می کنند.

خودخواهی نیست.. سازنده ها همه را منحصر به فرد خلق می کنند.

وظیفه نیست.. هرکاری دوست داشته باشند می کنند.

اربابی نیست.. کسانی هستند که به آنها ابراز علاقه می کنند.

قصدی نیست.. مجبورند که فقط خیره نگاه می کنند.

ترسی نیست.. شکر نمی کنند اگر به شما پشت می کنند.

روحی نیست.. کودک ها همیشه با هر روشی آنها را تسخیر می کنند.

اجباری نیست.. همه معصومند آنها هم با جان و دل کار میکنند.

خانه ای نیست.. هرجا باشند همان را پناهگاه می کنند.

افسونی نیست.. ثابتند فقط روال را طی می کنند.

انتظاری نیست.. می دانند که کودکشان آنها را پیدا می کنند.

دلخوری نیست.. همه روزی مسیرشان را از یکدیگر جدا می کنند.

دنیایی نیست.. فقط قانونیست که همه از آن پیروی می کنند.

و منی هیچ وقت عروسک درون دست کسی نبودم.

_______________________

اول قرار نبود اینجوری باشه ولی چیزی که نوشتم خوب نشد این اومد یهو.

چند تا از عروسک هاتونو نگه داشتین تا الان؟

چند وقت پیش مامان گفت تنها بچه فامیل که وقتی بهش میگفتن بخند همه سی و دوتا دندونش دیده میشده اینجانب بوده.. (هنوزم همینه البته>) بچه بودین چجوری می خندیدین؟

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ
  • ۱۴۰ : views
  • ۴ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

برای مخاطبی که نبوده و نیست

سلام کسی که نمیدانی وجود دارم و نمیدانم اگر وجود داری!

به دستت میرسد اصلا این ورق؟ باید کجا پستش کنم؟ مقصدش کجا باید باشد؟ بسپارم به باد؟

مقدمه چینی نمیکنم. با نبودنت مرا وادار کردی جای دو نفر زندگی کنم، جای دو نفر هرچیزی را احساس کنم، خودم را قضاوت و با خودم بحث کنم، مجبور شدم در سخت ترین لحظات زندگی ام خودم را به زور با خودم بکشانم. کاری کردی همه گمان کنند سرخوشم، دیوانه ام، چیزی نمیفهمم ولی من میفهمیدم، زیادی هم میفهمیدم، جای دو نفر هم میفهمیدم. همه احساساتم زیادی بود، بیش از توان جسمی یک انسان. میفهمی؟ اما نمیدانم چرا هنوز به امید آمدنت نشسته ام. صد ها نفر را چرخاندم و ناامیدم کردند، حدس میزنی دلها شکسته باشم نه؟ روزها از شدت دلتنگی تویی که هنوز نمیشناسم دیوانه وار با تصورت زندگی کردم. همه چیز را جای تو در آغوش کشیدم شاید گرمایی که میخواهم را بدهد، نداد. از شدت خواستنت دیوانه میشوم گاهی؛ میخواهم راحت کنم خودم را، اطرافیانم را، تورا، اما کسی که در خیالم ساختم اجازه نمی دهد. وصلم کرده. چسبانده مرا به این دنیا. میدانم که دیگر تو نیستی، فرا تر از تو رفته، فقط منم و شخصیت بی نقصی که هیچ کجا پیدا نمیکنم. این را میدانم ولی باور نمیکنم. به توانایی هایم ایمان نداری؟ بگذار بگویم من تک نفره جای جای این شهر با تویی که نبودی خاطرات دونفره ساختم. کلمات بیان نمیکنند آنچه را میخواهم بگویم. خیال تو چیزیست که من میدانم مضر است، میدانم برایم خوب نیست اما نمیتوانم کنار بگذارمش. مثل مخدر نه که مجبور به ترک باشم.. نه. فقط دلم برای منِ بدون خیال تو میسوزد. تنهاست، سالهاست خیال تورا جایگزین همه کرده. بقیه ای برایش نمانده. خیالت را ترک کند تکه های پوسیده جسمش با نسیمی به پرواز در می آیند. خسته شدم تمامش میکنم.

من همچنان میان این دیوار های سفید با خیالت زندگی میکنم. با دستان کبود از رد سرم های زوری دستان نامرئیت را نوازش میکنم. به خاطر لباس سفید و کهنه تکراری جلویت سرخ میشوم و میدانم تصوراتم هم از خودم خسته میشوند.. داری میروی و من این را با تمام وجود حس میکنم پس، این بار مرا هم با خودت ببر.

 

از طرف اول شخصی که من نیستم. برای کسی که نبوده و نیست.

 

____________________________________________

 

-وقتی کلاس شروع میشه منم نوشتنو شروع میکنم تا وقتی تموم میشه.. یک ساعتو نیم خیلی زیاده حس میکنم هردفعه یه تیکه گنده از روح سنگینم رو خالی میکنم

-این گلدوزی قراره تا ابد ادامه پیدا کنه و منو تو حسرت دیدن رخ کاملش بسوزونهT-T

-دو سه تا جمله داشت که خیلی دوسشون دارم شمام دوسشون داشته باشین >

-وسط نوشتنش فهمیدم شبیه IDK You Yet شده.. شده؟

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۵۰ ب.ظ
  • ۲۳۵ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

به فلورا (دنیای جدید)

فلورا! قسم به D57DEA #

گاهی از یاد می برم تو خود می دانی و لازم نیست برایت بازگو کنم.. از یاد می برم فقط کافیست میان دست های از هم گشوده ات آرام گیرم که خود وجودت را دوباره و دوباره ببخشی و من مثل هربار دوباره و دوباره سرشار از عطر رز ها به دنیایم باز گردم. دلم برایت تنگ شده. مدت زیادیست که مرا ندیدی دل توهم تنگ شده؟ گمان نمی کنم. سرت با همان رز های خوش بو گرم است. فراموشم نکن هم کنارشان گذاشتی؟ 

 

فلورا! قسم به 14550D #

گاهی نمی فهمم آنها چه میخواهند.. نگاهشان می کنم سپس صبر و تفکر.. همانطور که گفتی. اما چیزی نمی فهمم. چشم هایشان ناخواناست، تیره و عمیق. دهانشان را باز می کنند و می گویند. بعضی اوقات گمان می کنم دیگر به من فکر نمی کنند. احمقانست نه؟ مگر می شود؟ کسی را نمی فهمم هیچ کس حواسش به دیگری نیست. چندیست که حتی برای مرده ها نیز ارزشی قائل نمی شوند. هیچ وقت اینجا نیا حریر سفیدی که از دنیا در دستم گذاشتی به لجنزار تبدیل شده.

 

فلورا! قسم به 9FA0AA #

گاهی قلبم تند می تپد.. انگشتانم آرام نمی گیرند و سرخود همه جا را برهم می ریزند. آدمها مدام چشم غره می روند و حتی عذرخواهیم برایشان مهم نیست. هربار از شدت استرس تنفسم دچار اختلال می شود و درک نمی کنم که چرا استرس دارم. بعضی اوقات فراموش می کنم زمانی پیشت بوده ام و می گویم خرافات است. اما بعد زمانی به خودم می آیم که از وحشت جدایی خشک شده و بغض کرده ام. مرا میبخشی؟ اینجا حتی با راه رفتن هم افکار یکدیگر را عوض می کنند.

 

فلورا! قسم به 4FF185 #

گاهی اورا می بینم.. افکارش هم رنگ دریاچه های آنجاست. می دانم در آغوشش رفتن اشتباه است ولی نمی شود. نمی خواهم گناهی برایم بنویسند که ببینی اما دور شدن از دست های او دست های دنیا را دور گلویم حلقه میکند. اغراق می کنم؟ شاید، ولی نمی دانی با آبشار حرف هایش چگونه مرداب ذهنم را می برد. انگار از همه این لجنزار جداست. گل نیست اما تکه چوبیست که من را شناور نگه می دارد. قول می دهم از جایی به بعد فراتر نرود. چیزی از تو نمی گویم. خودت را گرفتی او را از من نگیر.

 

___________________________________________

 

_سام پوینتس:

فلورا کیست (الهه برگزیده رومی)

کد ها (بقیه نامه هام کد باشن خوبه؟)

- >

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ب.ظ
  • ۱۰۹ : views
  • ۵ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

changeable

آمدند

گفتند

زدند

گفتند

شکستند

گفتند

پرت کردند

گفتند

جمع شد

گفتند

نشست

گفتند

غرق شد

گفتند

دیگر زنده نبود

ساکت شدند

زنده نبود

جا ماندند

زنده نبود

نگاه کردند

زنده نبود

گفتند، به همه

..

آنگاه بازگشت

باور نمی کردند

لبخند زد

رد شد

و آنها از یاد برده بودند انسان تغییر می کند

و او برای ادامه زندگی مدتی مرگ را برگزید.

_____________________________________________________________

 

-پ.ن گاهی وقتا که کسی یا کسانی چیزی رو بهت میگن یا اتفاقی میوفته مغزت شبیه اتاق های شیشه ای فقط اونو بازتاب می کنه و فقط خواستم همچین چیزی رو گفته باشم

-پ.ن فقط e جاموند

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی