نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ب.ظ
  • ۱۳۳ : views
  • ۲ : Likes
  • ۳ : Comments
  • : Categories

seen

نشسته ام. همه دورم حلقه زده، نگاه می کنند،

نگاه می کنند،

نگاه می کنند

 

توهم آنجایی. پنهان شده پشت چند نفر، نگاه می کنی،

نگاه می کنی،

نگاه می کنی.

 

دست هایم یک جا بند نمی شوند. دست هایت را مشت می کنی.

من نگاه را می خوانم؛ چند نفری می خواهند جلو بیایند و توهم از آنهایی.

اما هیچ کدام نمی آیید. فقط، نگاه می کنید،

نگاه می کنید،

نگاه می کنید.

 

نور آژیر ها از سایه افراد تماشاچی بیشتر می شود اما کسی کنار نمی رود و توهم از آنهایی.

صدای آژیر ها بلند می شود و چند نفر کنار می روند. جمعیت فشرده تر می شود.

کسی نمیخواهد چیزی را از دست بدهد و توهم از آنهایی.

آژیری ها پیاده می شوند. صورت یکی جمع می شود؛ تازه وارد است. گوشه ای ایستاده، نگاه می کند.

نگاه می کند،

نگاه می کند.

 

می خواهم بگویم کسی اگر نبود بهتر از حال کنونی خودم بودم، نمی توانستم.

بگویم زیر نگاه کسانی که قضاوت می کنند هر چیزی خورد می شود، نمی توانستم.

فقط همه ناتوانی هایم را در چشمانم ریخته و به آژیری ها نگاه می کنم،

نگاه می کنم،

نگاه می کنم.

 

مرا بردند و پراکنده شدن تماشاچی هارا حس کردم. اما کم نبودند کسانی که زیر سایه نگرانی همچنان خیره بودند.

و توهم از آنها بودی با این تفاوت که احساسات تو نسبت به دنیای خاکستری آنها، رنگی بود.

حالا که نه تو نه هیچ نگاه دیگری را تحمل نمی کنم آسوده دراز می کشم.

سر آژیری ها گرم چیزهایی جز خود من و نگاه کردن به من است. جز آژیری تازه وارد. او همچنان نگاه می کند،

نگاه می کند،

نگاه می کند.

 

و من چشمانم را می بندم.

 

-ستارش دوباره روشن شد؟ عذرخواهی دستم خورد فقط..

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ
  • ۲۰۱ : views
  • ۳ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

وسواس گونه

(قبل خوندنش بانی و کلاید یوکی رو گوش کنین نتونستم اپلودش کنم)

 

استرس ها قرار نیست اون رو بکشن.. ولی دارن این کارو می کنن.

مسیر خونه تا فروشگاه زیاد نیست اما طول می کشه. وقتی کسی از کنارش رد میشه دست هاش ناخودآگاه مشت و بهم دیگه حمله ور می شن. سلول های مرده بلندش پوست دستشو خراش می دن و حتی متوجه نمی شه؛ چون همه اینها تا وقنی ادامه داره که اون آدم از کنارش رد شه... چند ثانیه.

وارد فروشگاه که شد؛ چه سوپر مارکت آشنای سر کوچه، و چه محبوب ترین مغازه شهر، سایه آدم ها بلند تر از آسمان خراش ها و سنگین تر از فیل ها روش می افتن. مقابله باهاشون جواب نمی ده پس هندزفری هاش رو می ذاره و صدای نهنگ های مورد علاقش رو پلی می کنه. پلک ها همیشه مراقب بودن مواقعی که از چیزی لذت می بره، دیدنی های رنگی اطرافش حواسش رو از دنیای مواج دریاییش پرت نکنن. و همیشه هم موفق بودن.

درست زمانی که از بین فرکانس های نهنگ قاتلش آلودگی های صوتی شخص دیگه ای به گوش رسید و اونو فراری داد چشماش رو باز می کنه و فروشنده رو جلوی خودش می بینه.

اگه در جواب " می تونم کمکت کنم؟" بگه "من فقط اومدم رفت و آمد پاهای بقیه رو نگاه کنم ولی هیچ صدایی نشنوم" دیگه راهش نمی دادن پس ناچارا مجبور می شه برای هدیه اولین ملاقات با کسی که اصلا از وجود خارجیش خبری نداره راهنمایی بشه، و مدام نگران این باشه که مبادا با نخریدن چیزی دختر جوون رو به روش رو آزرده کنه. 

برای انتخاب بین پنج تا "چیز"ی که فروشنده برای اسم ساختگی مناسب دیده ازش وقت می خواد و با لبخندش مواجه می شه، گرچه چند دفعه قبلی فهمیده بوده که این لبخند ها همگانیه و فقط برای جلب رضایت اما بازهم درجواب لبخند می زنه. گویی لب های کش اومده دختر دارن تهدید می کنن که اگه نخنده دیگه جایی تو فروشگاه نداره.

سرش رو که برمی گردونه با تجمع ظریف و دقیقی از فلزات رو به رو می شه که نتیجه گردهماییشون زیبایی غیر قابل توصیف تک موجود دریای وجودشه.

"نهنگ"

همه وسایل رو در حالی که چشمش به مجسمه دوخته شده سر جاشون قرار می ده و جعبه حاوی قطعات فلزی رو تقریبا روی پیشخون پرت می کنه که کسی جاشو نگیره. دختر فروشنده تعجب کرده که چرا تصمیمش این قدر عوض شده ولی وقتی عجله رو توی صورت و رفتارش می بینه از سوال پرسیدن منصرف می شه.

مسیر برگشت رو با هندزفری و با توجه به شئ باارزش توی دستش می گذرونه بنابراین دستاش زخم جدیدی رو تحمل نمی کنن. کلید توی دستای سردش جا نمی گیره چند بار میوفته، آخر هم بانوی غریبه فداکار در رو براش باز می کنه. وارد خونه می شه و با عجله فلز هارو سرهم بندی می کنه و حالا تپش های بی قرار قلبش آروم می گیرن. مجسمه رو بین بقیه نهنگ ها جا می ده و دوباره به دریا سفر می کنه اما حالا با نهنگ جدیدی که وظیفه معرفیش رو خیلی وقته قبول کرده.

__________________________________________________________________

پایان اولین یهویی نوشته بهار

-پ.ن تهش خوبه؟ برای نوشتنش کلی نطلب از تک تک نهنگا کنار گذاشته بودم ولی نشد دیگه. شاید ادامش.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ب.ظ
  • ۱۷۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

inside

درست مثل غذایی که زیرشو کم می کنی ولی تازه میفهمی داغ تر از این حرفا بوده.. یا مثل ساعتی که برای هر ثانیه باقی مونده انرژیشو می ذاره و تا خواب نره کسی متوجه مرگ باتریش نمی شه. درونم داره ذره ذره رو به خاموشی می ره و هیچ کس متوجه نیست.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۱ ب.ظ
  • ۵۶۸ : views
  • ۶ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

دختر شاخه ای

دلم میخواهد کتابی دستم بگیرم، از درخت بالا بروم، بنشینم، بخوانم، حل شوم، سالها بعد کودکی مرا ببیند، مانتوی مادرش را بکشد، اشاره کند، بگوید: شاخه را ببین شبیه دخترهاست. 

.

پ.ن. : رعد و برق میزنه >

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ
  • ۱۳۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نقاب جدید

تا حالا دستت به خون کسی آلوده شده؟

خودت رو چطور تا حالا خون خودتو ریختی؟

اما من از روزی که صدای گریه هامو کشتم هرشب نقابی رو که به چهرم زدم تیکه تیکه میکنم.

خون هردوشون نرم و خاکستریه و وقتیم که خشم میشه مثل سیمان سفت میشه با هیچ چیزی هم پاک نمیشه.

هرروز میخوام نقابم رو بالا بیارم اما چیز بیشتری جز عق های خالی نسیبم نمیشه.

ولی شب ها که تیکه های نقاب رو توی سطل متفاوت از دیشب خالی میکنم با دست و پای خشک و سیمانی کنج اتاق جمع میشم تا فردا که درو باز میکنم و نقاب جدیدمو پشت در توی سبد پیدا میکنم.

درسته که بدون نقاب من، منم.

اما منی دیگه توی جهان زندگی نمیکنه.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ
  • ۱۷۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

گل فشان

گویند پدیده ای در جهان پیرامون ماست حاصل عوارض ژئومورفولوژی و زمین شناسی.

گویم حرف هاییست که هیچ گاه بیان نمیشود. در عوض جمع میشود. فشار می آورد. اما فوران نمیکند. آرام سرازیر میشود. خالی میشود ذهن از آنچه بود و آنچه نیست. سرد میشود. سنگ میشود. اطراف را تشکیل میدهد. اطرافی که نبود اما هست. اطرافی که هست متشکل میشود از حرف هایی که هیچ وقت بیان نشد. هرگاه به ذهنت رجوع میکنی حرف ها آنجا هستند. میبینی اما نمیگویی. فوران های دگر روی قبلی ها قرار میگیرد. کوه میشود یا دره بستگی به حرف ها دارد. برای دیدن مغزت باید از کوه بالا یا از دره پایین بروی. مغزت کجاست؟ نیست. دفن شده. مدفون زیر حرف هایی که هیچ گاه بیان نشد. حرف ها روی هم سوار شدند. سنگ شدند. برای استخراج آن باید حفر کنی. چاله ای به عمق همه حرف هایی که بیان نشد. یافتی مغزت را؟ حیف که بین لایه های مرده آن سنگ ریزه جمع شده. سنگ ریزه هایی از جنس همان که خودت میدانی. من دیگر نمیدانم. گل ها از مغزم بیرون زده اند. بدنم نیست. مدفون شده. زیر حرف هایی که.. حرف هایی که.. سنگ هایی که بدنم را احاطه کرده اند. فشار زیاد است. درهم میشکنم. زیر فشار حرف هایی که.. سنگ هایی که.. یادم نیست. نمیبینم. نمیشنوم. حس نمیکنم. سنگ است. همه چیز سنگ است. گل ها هنوز بیرون می آید. فوران نیست. جریان راکد حرف هاییست که.. حرف هایی که..

.

.

نمیدانم.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۴۸ ب.ظ
  • ۱۳۰ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شب

شبها بین گل های روی دشت دراز میکشم، سرمو روی زمان میزارم و بعد فضا رو روی خودم میکشم. درحالی که زمین و فضا و زمان بهم فشار میارن خواب میرم. صبح همه اونهارو میبینم ولی هیچ کدوم چیزی که بودن نیستن.

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۰ ق.ظ
  • ۱۰۷ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories

Insects

روی زمین دراز کشیدم. کم کم حس سوزش های ریزی رو پشت پاها و کمرم حس میکنم. بلند میشم و حشره ها رو میبینم که خیلی آروم از پوستم رد شدن و به گوشتم رسیدن. قدم که برمیدارم از هم باز میشن و دوباره بهم حمله میکنن. بعد چند قدم دیگه نمیتونم روی پاهام وایسم. الان به صورت روی زمین افتادم. کم کم حس سوزش های ریزی رو روی دل و قفسته سینم حس میکنم. یه جورایی عجیبه. به تنها چیزی که فکر میکنم اینه که وقتی همه اعضامو با خودشون میبرن دوباره میتونن جوری کنار هم بزارن که شبیه آدم باشه یا قبل اون ملکشون همه رو میبلعه؟

 

پ.ن. :هرچقدم که باغ سبزو دوست داشتی باشه تیکه حشره هاش برای من مثل مرگ تدریجی میمونه برای همین مغزم دست به همچین خلاقیت هایی میزنه که همچین کابوسایی ببینم. پراکندگی شدید کلمه هارو فک کنم از جمله های کوتاه و کوچولو بشه تشخیص داد و اینکه با کسی حرف نزدم بیشترش میکنه. با این حال سوغاتی این سه روز کلی متنه که نمیدونم کدومو اول بزارم ">

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۰۵ ق.ظ
  • ۱۱۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

کلمه روز: فابل فهم

هیچ کس نمی فهمه و هیچ کس نخواهد فهمید.

همینطوری که کلمات برای توضیح داده شدن از آبشار مغزم پایین میان و قبل هرکاری توی گودال بی هویتی فرو می رن. اینجوری کسی نمی فهمه، داستانم جایی نوشته نمی شه کسی منو نمی خونه و در نتیجه من از آغازی که نبود و ابدی که نیست برای کسی قابل فهم نبودم.

Notes ۰
Write Your Comment
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
  • پست شده در - شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ق.ظ
  • ۱۲۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

Shine

10:45 a.m.

May.8

صداهای ناواضحی که اطرافم را دربر گرفته سیاهی چسبناک همیشگی و نوری که هیچ وقت نمی آید. می چرخم، نخی از کمرم تا ناکجا کشیده شده و مرا معلق نگه میدارد. می فهمم پیش از این درحال سقوط بوده ام. نور از نوک انگشتانم شروع می شود و ناگهان کل بدنم را فرا می گیرد؛ انرژی عظیمی که حس می کنم، گویی من جهانم و جهان من است. ثانیه به ثانیه فروپاشی را واضح تر می بینم. زمان برایم معنی ندارد. اطراف را حس می کنم، بدون نگاه کردن کهکشانی از معلق های نورانی را می یابم که میلیارد ها سال نوری ازهم فاصله داریم. زمین را پیدا می کنم؛ آنها من را می بینند و ناگهان موج بزرگی از زمزمه ها که هرکدام آرزویشان را خفته حمل می کنند به سویم حمله می کند. آرزو ها بیدار شده و آرام جیغ می کشند. امواج صوتی شان نورم را از مدار خارج کرده و گویی چشمک زن می شوم. خیره به آرزو ها می مانم، کاری برای انجام دادن نیست می خواهم آنها را به صاحبشان برگردانم.

چندین سال می گذرد. آرزوها یکی یکی جای خود را به ناامیدی داده و درحال تشکیل آرایش نظامی اند. اطراف را می گردم، به چندی از معلق ها حمله شده. برمی گردم و حجوم لشکر ناامیدی نور را خاموش می کند و درونم جای می گیرد. هنوز انرژی را حس می کنم که بیشتر می شود. به دلم نگاه می کنم؛ خالیست و میل بلعیدن دارد. در آنجا هرچه هست هیچ است پس هیچ را می بلعم.

بزرگتر شدن را حس می کنم. شدت بلعیدن بیشتر می شود وقتی نگاه ملتمس معلق های دیگر را می بینم که هنوز نور دارند ولی به درونم کشیده می شوند. می خواهم همه را بالا بیاورم اما نمی شود. از زمین رد می شویم؛ آنچه قبل و بعد از آن بود دیگر درون من آرمیده است. به انرژی تاریک می رسیم، او من و من اورا می بلعم. هردو همدیگر و خودمان را می بلعیم و سرنجام چیزی نمی ماند جز دو ذره زیراتمی که به یکدیگر برخورد کردند و انفجاری که رخ داد.

شاید شروع..

11:20 a.m.

Notes ۰
Write Your Comment
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی