نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ب.ظ
  • ۱۶۳ : views
  • ۳ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

قایق هالی

 

شبی جزیره ای روی آب سر درآورد. دور جزیره اقیانوسی از قطره ها همیشه در جریان بود. اقیانوس موج داشت. روی موج ها قایقی تاب می خورد. قایقی که طناب نداشت. قایق بزرگ نه، بلند بود. درون بلندی دختری زندگی می کرد با موهای سفید. با ورود انسان ها جزیره کم کم زانو  زد و خودش را تسلیم کرد. اما قایق هنوز آنجا بود. قایق مال هیچ شهر یا کشوری نبود. انسان های محلی کنجکاو بودند و مهربان. اما آدم های بزرگ فقط خشم را میچشیدند. فرقی نداشت کدام یک صاحب قایق باشد. تنها چیزی که مهم بود تصاحب قایق بود.

روز ها گذشت و بالاخره فرمانده ای پر افتخار موج هارا شکست تا به قایق رسید. دری را دید و به رسم ادب در زد. با خود می اندیشید کسی در را باز نخواهد کرد پس او می تواند قایق را با خود ببرد. اما در باز شد. دختری سفید گیسو با لبخندی به لطافت رد شدن پرتو های نور از آب به فرمانده نگاه می کرد. ولی فرمانده لبخند شیرین یا حتی کهکشان چشم های دختر را نمی دید. در طوفان برف های روی سرش گیر کرده بود. دستش را دور تفنگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. خود گلوله هم نبود. گویی اصلا تفنگش را... تفنگش را لمس نکرده؟ اما خودش صدای شلیک را شنید. پرش کوچک همیشگی اسلحه و تیر کشیدن آشنای سرش. همه را حس کرده بود. دختر سرش را کج کرد. بار دیگر موهای بلند سفیدش از حصار گوش ها فرار کردند. خشم نه، ترس بود که این بار وجود فرمانده را دربر گرفته بود. دستش را دور تنفگش محکم کرد و... بنگ!

چشم هایش را باز کرد. دختر را دید، سفیدی موهایش را دید، بلوری بدنش را هم. اما هیچ نشانه ای از رد گلوله نبود. فرمانده می خواست جیغ بزند. اما مرد ها جیغ نمی زنند پس دستش را این بار به جای تفنگ سمت دختر دراز کرد. واقعی بود. دختر نرمی دستانش را به بیابان زمخت دست های فرمانده رساند. واقعی بود. صدایش را شنید. واقعی بود. واقعی می گفت. فرمانده گوش کرد و به شهر بازگشت. پشت میز بزرگان نشست و گفت واقعیتی که دختر آن را واقعی گفته بود.

بین بزرگان بحث شد. فرمانده را دیوانه و عاقل خواندند. حرف هایش را قبول داشتند و نداشتند. به او می خندیدند و همراهش اشک می ریختند. دختر اما روی قایق نشسته بود و به مردم جزیره لبخند می زد. پیرزنی از میان جمعیت رفت و با سبدی پر از خوراکی برگشت. گفت دختر لاغر است. اگر از غذا بخورد سفیدی موهایش به من نمی رسد. دخترک غذا نمی خواست اما لبخند زد. او حس می کرد. بزرگانی که فرمانده را قبول کردند را می سوزانند. آنها را دیوانه می دانند. خبر هنوز به مردم جزیره نرسیده بود. اما فردا می رسید. شب که شد دختری روی قایق طنابی را رها کرد. قایق رفت و جزیره تنها شد. فردا صبح از دختر مو سفید تنها خبری مانده بود و سبدی خالی.

 

اون هنوزم هست. با قایقش آسمون هارو دور میزنه و هر هفتاد سال یه بار خودشو به زمین نشون میده که مردم فراموش نکنن روزی دختری با قایقش روی موج ها شناور بوده. مردم به یاد فرمانده ادموند اسم اون ستاره سفید رو هالی گذاشتن.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۴۰ ب.ظ
  • ۲۶۲ : views
  • ۹ : Likes
  • ۱۶ : Comments
  • : Categories

هشتمی

 

گفت: من دانای آینده شمام چیزی هست که بخواین ازم بپرسین؟

لحظه ای همه ساکت شدن.

 

بعد اولی سریع نشست کنارش و گفت: من از بقیه قشنگ ترم. خیلی قشنگ تر. اونا تو کل زندگیشون حسرت یه لحظه بودن جای من رو می خورن. چه اتفاقی برام می افته؟

گفت: اوه تویی! خب. تو توی آزمایشگاه می میری.

 

دومی اولی رو کنار زد و گفت: من از همه پولدار ترم. من حتی زیبا ترین هارو هم به زانو در میارم. چه اتفاقی برای من می افته؟

گفت: اوه بله تورو می شناسم. راستش قراره یه ماشین از روت رد شه و حتی نگاهتم نکنه.

 

سومی از بین جمعیت گفت: من از همه فرز ترم. کسی نمی تونه منو بگیره. همیشه برام سوال بوده چه اتفاقی برام می افته.

گفت: آره. تو رو با تیر می زنن. غیر قانونی.

 

چهارمی دستشو بلند کرد و گفت: من از همه پیر ترم. اینجا حرف حرفِ منه و همه بهم احترام میذارن. من چی؟

گفت: خب تو. مستقیم کشته نمیشی. میدونی؟ آلودگی و این جور چیزا.

 

پنجمی با پوزخند به چهارمی نگاه کرد و گفت: من از همه بیشتر می دونم. همه رو دور می زنم و کاری می کنم به نفع من کار کنن. ولی قراره چه اتفاقی برام بیوفته؟

گفت: تورو قاچاق می کنن. لعنتی تو از همین الان مورد علاقمی.

 

ششمی از گوشه داد زد: من کسیم که با اعتقاداتم همه رو توی چهارچوب افکارم زندانی می کنم تا وقتی خودشون بفهمن که دارم درست میگم. آینده من روشنه؟

گفت: اوه البته. تورو قربانی می کنن. برای هیچی.

 

هفتمی از ردیف جلو به همه نگاه کرد و گفت: میخوام بدونم سرنوشت اون چجوریه. اونی که با هممون فرق داره و انگار دیوونست. اونجا نشسته

گفت: به اونم می رسیم. ولی خوشم اومد. بذار بهت بگم که سرت تو خونه یکی آویزون میشه. به خاطر شکوهته که مرگت هم با شکوهه

 

بعد همه سرها چرخید روی هشتمی. درحالی که از چشم هاش خشم و نفرت می چکید به هشتمی گفت: نمی خوای بدونی چی میشه؟

هشتمی گفت: نه خب راستش نمی دونم. خیلی دردناکه؟

تک خندی زد و گفت: نه. مایه ننگه. تو زنده می مونی!

 

_________________________________

 

-میدونین چند وقت بود پست نذاشته بودم؟ چهار روز. وای خیلی بد بود.

-حدس بزنین که 55 تایی شده؟ من. خیلی زیاده.

-همچنان هر روز به «دوشنبه» توی نوت هام نگاه میکنم و نمیدونم چی قرار بود باهاش بنویسم. اخه خیلی باید باحال می بود قاعدتاT-T

-حرف بزنیم.. فکر میکنین کیا دارن حرف میزنن؟

Notes ۱۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۰ ب.ظ
  • ۱۱۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

آدم فضایی

به آدم فضاییِ توی پرانتز نگاه میکنم.

میگه بچه ها کسی هست که توی تابستون چیزی نوشته باشه؟ حتی واسه دل خودش. برامون بخونه؟

دستامو روی کیبورد میذارم. چشمامو میچرخونم و برشون میدارم.

دوباره به آدم فضاییِ توی پرانتز نگاه میکنم.

هیچی به ذهنم نمیرسه.

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ب.ظ
  • ۲۳۸ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

گل های هانا

 

سنگ ریزه هایی که همه خنجر هاشونو تیز کرده بودن زیر سبزه های ریز پاهای پر دردش حس نمیشدن. تنها تصویری که از لا به لای برگ ها دیده میشدن خونش و گاهی پرتو های بی رحمانه خورشید بودن. برای دیدن رودخونه وقتی نداشت میدونست حالا که شنلش جا مونده اگه دیر بشه دیگه نمیتونه چیزی رو بشنوه. شب ها هم رودخونه هست. شب هایی که همه چیز آروم و کنده. آروم و کند و بدون رشد. بدون اینکه دیر بشه البته اگه مثل این بار حواسش پرت نشه. ولی هانا از فرار روزانه خسته شده بود. خیلی خسته. چرخید و روی زانو هاش فرود اومد. خورشید حالا کامل بالا اومده بود. سرشو سمت نور گرفت و با آخرین توانی که داشت ایستاد. نور دورش حلقه زده بود و درد داشت. فریاد زد.

"میدونی ازت بدم میاد؟ حالم ازت بهم میخوره. درد داره. نگاه کردن بهت درد داره. ستاره هامو بهم پس بده. پسشون بده. من میدونم نرفتن. فقط تویی که نمیذاری تاریکی جلوی رشد این لعنتیا رو بگیره."

دیگه نمیشد. نتونست. افتاد. آخر حرف هاش دیگه صدای خودش هم نمیشنید دیگه حرکت خورشید رو نمیدید ولی سوزش سرفه هارو کامل حس میکرد نرمی گلبرگ ها و خیسی خون. سمت جایی که حدس میزد خونه باشه راه افتاد. کشیده شد. با دست هاش راه چشم ها و گوش هاش رو باز کرد. گلبرگ ها دونه دونه ریخته میشدن. شاید باید عمل میکرد؟ مگه الان دیگه دیر نیست؟ دوباره به خورشید نگاه کرد. رفته بود. اون خیلی وقت بود که رفته بود. جوونه ای که توی شش هاش سر درآورده بود اینو از قبل میدونست. روز های زیادی رو صبر کرده بود که برگرده. حتی اگه گل ها پوستش رو نمیشکافتن قیچی باغبونیش این کارو میکرد. فقط برای اینکه کمی بیشتر زنده باشه. که اگه روزی برگشت بتونه گل هارو از ریشه در بیاره و باهم توی گلدون بذارنشون. روز هایی بود که نور حتی از پشت پرده های مخمل هم رد میشد و توی خونه میومد. روزهایی که نفس کشیدن سخت میشد.

"من همه اون روز هارو تحمل کردم که برگردی. ولی نیومدی. هیچ وقت برنگشتی. شاید هم خودم باید بیام. اما اگه روزی اومدم گل هارو نمیارم. خودم رو میکشم و گل هارو خشک میکنم که اگه جایی دیدمت بتونم نگاهمو از روت بردارم و به راهم ادامه بدم. روی زخم هام نمک میریزم که دست هام برای آغوشت گز گز نکنن. و میذارم تیغ ها بمونن که اگر قدمی به سمتت برداشتم توی گوشتم فرو برن. و تو فقط منی رو میبینی که هربار سمتش میای چشم ها و دست ها و پاهاش شروع به خونریزی میکنن."

دوباره صدای بچه ها اطرافش رو پر میکنه. برعکس همیشه لبخند میزنه. کلاه شنلش رو روی صورتش میکشه و پایینش رو صاف میکنه. بچه ها کم کم دورش حلقه میزنن. یکی از گل هارو میکنه و کف دستش نگه میداره. ساقش رو از پیچک پر میکنه و گل رو به یکی از بچه ها میده. البته امیدواره که داده باشه چون چیزی نمیبینه. صدای متعجب بچه ها رو میشنوه و منتظره غنچه جدیدی جای گل قبلی بیرون بزنه. اما نمیزنه. هیچی بیرون نمیاد. شاید مرده. جوونه زدن چیزی رو حس نمیکنه. گل های روی چشماش رو عقب میزنه و بیرون رو یواشکی نگاه میکنه. دختر سیاه پوشی که گل دستشه هربار که لبخند میزنه تعجب بقیه رو بیشتر میکنه. صدای خنده ناباورانش به بچه ها میرسه اما وقتی برمیگردن دیگه کسی اونجا زیر شنل لم نداده.

------

"بعد از اون گل فروشی مخفی ای توی شهرمون راه اندازی شد گلفروشی هانا. همیشه از طرف یه خونه مشخص که هیچ وقت صاحبش خودش رو نشون نداد برای آدمای مشخصی گل های مختلف فرستاده میشد. گل هایی که تا آخر زندگیشون همراهشون موندن. گل هایی که رشد سریعشون زیر نور آفتاب اصلا دلیل علمی نداشت. بعضی ها میگن اون همه گل هاش رو فروخته و بعضی ها هم عقیده دارن همش یه افسانه ست. ولی من، هانا دختر شنل پوشی ام که دور دنیا میچرخم و هربار دوباره گلی سبز میشه اون رو برای کسی که بهش نیاز داره میفرستم. این شغل منه و تا وقتی نمیرم بازنشسته نمیشم. پس اگه روزی حس کردی که برای دوباره لبخند زدن به کمک احتیاج داری منتظر یه گل منحصر به فرد برای خودت باش."

 

امضا:هانا هاکی

 

__________________________________

 

-بیاین فکر کنیم داستان از اول قرار بود همین بشه و موقع نوشتن هر کلمه دقیقا میدونستم قراره کلمه بعدی چی باشه.

-تا حالا چیزی خلاف افسانه ها ننوشته بودم.. خیلی هیجان انگیزه.

-دوسش داشته باشین^^

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ق.ظ
  • ۲۱۶ : views
  • ۱۰ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

گردالی..

دنیا دایره ست. دایره ساده ست ولی سادگی ساده نیست. دنیا میتونه 7.674 میلیارد شعاع داشته باشه یا میتونه با هر ستاره دنباله دار مثلث قائم تشکلیل بده. میتونه ستاره ای رو فقط برای خودش داشته باشه چون دوتا دایره وقتی بهم دیگه وصل میشن محکم ترین خطو میسازن، محدود ترین به خودشون. دایره دنیا میتونه تو خالی باشه مثل صفر که یا قدرت میبخشه یا به خاک میکشونه. میتونه هم پر ترین باشه، جلوی همه حرف هارو بگیره و تمومشون کنه. به کلمه ها اخطار بده و تنبیهشون کنه. دنیا میتونه ذره ای از اتم باشه که چند تا الکترون دورش میچرخن و همه چیز تشکیل میشه. اون میتونه فقط کره ای باشه که توی دستای بچه میچرخه و هیچ خطری نداره. یا میتونه دایره باشه مثل وقتی که محاصره شدی و حتی نفس کشیدن هم سخت میشه. دنیامون دایره ست. هر شعاعی میتونه کلید حل سوال باشه. هر قدمی نقش جدیدی داره و وقتی صدها نفر قدم برمیدارن همه چیز باشکوه میشه. میتونه خیلی هم صاف نباشه. مثل مشتت، قلبت، مغزت یا یه دونه گردو. همون تک گردویی که مال توعه. سفیده و شیرینه چون تازه ست. اون همیشه درحال حرکته پس همیشه تازه ست.
دنیا جوونه، بی رحمه، تازه ست، دایره ست، دایره سادست و سادگی ساده نیست.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ق.ظ
  • ۱۱۱ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

و در کمال تعجب

 

بیاین همه به بچه هایی که حتی قرار نیست به دنیا بیان بگیم.

روزی به خودت میای و خودتو روی زمینی پیدا میکنی که فهمیدی زمین نیست. توهمه. زمین اصلی کیلومتر ها زیر سیمان و سنگ ریزه و قیر دفن شده. ناخودآگاه قدم هایی که برمیداری دونه دونه ضعیف تر میشن. زیر پات خالی تر میشه و تهش هم از ترس بلعیده شدنت خودتو روی ویلچر با دستای لرزون پیدا میکنی.

روزی خودتو بین افرادی پیدا میکنی که دوست نیستن. حتی آشنا هم نیستن. چهره هایی که حفظ کردی با پوزخنداشون قابل تشخیص نیستن. میفهمی اونا بد نیستن، بی شرف و رفیق باز و کوفت و زهرمارم نیستن. فقط تویی که بعد یه مدت خسته کننده شدی. اون روز حتی ناراحت هم نمیشی. گریه هم نمیکنی. نفرین هم نمیکنی. فقط با آرامش به راهت ادامه میدی.

روزی خودتو رو به روی ترسی پیدا میکنی که از اولش دستاشو دور گلوت حلقه کرده و هربار که فرصتش پیش میاد اول جلوی شاهرگت و بعد هم مجرای تنفسیتو میگیره. هربار تا مرز خفه شدن پیش میری ولی همونطوری که گفتم و میدونی ویروس تا وقتی زندست که سلول زنده باشه. پس نمیمیری. هیچ وقت خفه نمیشی. 

روزی بیدار میشی و تو با خودت تنهایی. خودت میشه خود هایی که ویژگی های متفاوتی دارن. خود هایی هر ثانیه بهت میگن تو نمیتونی تنها بمونی. برای تنها بودن ساخته نشدی ولی الان و در این نقطه تنهایی. حالا ما هستیم. مغزی که همه تقصیر هارو گردنش انداختی خودش رو دیوونه و متوهم نشون میده که روحت احساس تنهایی نکنه. دووم میاری.

+

و تمام این مدت دنیا جوری رفتار میکنه انگار اون نیست که داره میره؛ انگار این ماییم که داریم نمیایم.

+

با این حال بعد همه این "فهمیدن ها" در کمال تعجب هنوز هم زنده ای و هربار دلیل نسبتا محکم تری برای ادامش داری.

 

_______________________________

 

-تاحالا بعد نوشتن متنی نفس نفس نزده بودم که زدم. مبارک باشه.

-اون بیماریی که تو یه عالمه کتاب نخونده داری ولی بازهم کتابای نخریده جذاب ترن اسمش چیه؟

-منی که از یک و هفت هشت دقیقه به همه حالت های ممکن دراز کش و نشسته پشت لپتاپ بودم تا همین الان و دیگه بخوامم نمیتونم.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ق.ظ
  • ۱۸۵ : views
  • ۷ : Likes
  • ۱۱ : Comments
  • : Categories

لبخند زدم

خوابیده بود.

من دیدم که ضعیفه.

پس دستشو گرفتم و اومدم بیرون.

اون مرد.

من خندیدم.

و وقتی بهم تسلیت گفتن مودبانه لبخند زدم.

وقتی پارچه اون سفیدو روش کشیدن سفیدی دندون هامو نشونش دادم.

جای ستاره، خاک هارو شمردم.

آروم گرفت و تا آخر عمرم انرژی گرفتم.

______________________________

-ولی هنوزم اینجور آدما رو نمیفهمم.

-سناریو هاتونو شنواییم.. چرا مرد؟

-و خبر خوب بخش آقای ماهی راه افتاد>

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ
  • ۱۰۴ : views
  • ۸ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

به فلورا (سازش)

فلورا قسم به 8B7F2D #

سه هفته چیزی ننوشتم. مغزم فیزیک کوانتوم را در تمام لحظات عملی تجربه می کرد. بود و نبود چیزی برای گفتن در یک زمان، نه مثل یک چراغ چشمک زن بلکه دقیقا در یک صدم ثانیه بودن و نبودن. جوری که انگار هست ولی وقتی دستت را دراز کردی هیچ وقت نتوانی چیزی بگیری. با این حال امروز هم قرار بود چیز دیگری نوشته شود که نشد. نگران نباش فراموشت نمیکنم نیشخند الان هم چیز خاصی نیست. اصلا نیست. با این حال به کسی بگو دست نوازشی بر گیسوانت بکشد، گمان کنم بد سوختی. بوی عجیبی می آید انگار. سوختن خدایان گلها را نبوییده بودیم که بوییدیم. سوختنتان هم عالمی دارد.

 

فلورا قسم به 8B2D68 #

زمین جای عجیبیست. زندگی دهندگانشان را به راحتی حرکات کرمی شکل مری قتل عام می کنند. چرا اینگونه مثال میزنم؟ باید بدانی آنقدر راحت زندگی میگیرند و تا آخر عمرشان نفرت می ورزند که گویی دست خودشان نیست. اینگونه کد نویسی شدند و اگر نکشند، پوزخند نزنند، خودشان را مالک همه چیز ندانند و خلاصه همه را باهم بدبخت نکنند کسی در رگهایشان سرب مذاب می ریزد. باورت نمی شود اگر بگویم با این حال کسانی هستند که آنها را دوست دارند و کسانی که در راه هدف مسخره و چرتشان خود را فدا می کنند. اگر نمی دانستی توصیه می کنم سرت را به ابری جایی بکوبانی بعد هم فکری به حال سوختگی ات بکنی. بهرحال کسی خدای سوخته نمی خواهد.

 

فلورا قسم به 07031F #

بین خودمان بماند احساس می کنم جای بدنی که برچسب XL دارد بدنی با برچسب S را پوشیدم. استخوان هایم رو به متلاشی شدنند و اعضای داخلیی که نمی بینمشان با هر حرکت به محافظ هایشان برخورد می کنند. اگر روزی به زمین آمدی و دیدی موجودی کره مانند زیر پتو وول می خورد آن منم. از همینجا بر تو سلام. و لطفا کاری بکن، الان از شدت بوی سوختگی خفه می شوم مگر روی شعله نشستی؟ اگر نجنبی آنوقت دیگر نمی توانی کره ی فرزندت را ببینی چون از شدت بو در خفا با شش ها و هوا و دستگاه تنفسی اش خداحافظی می کند. لوس هم خودتی.

 

فلورا قسم به 8AF855 #

ندیدنش، نداشتنش، نشنیدنش، همه و همه به حرف زدن و اطمینان حاصل کردن از اینکه همچنان مایل به دیوانگیست می ارزد. 

 

______________________________

 

-شیرینی اون 16 تا ستاره ای که دیروز یهو روشن شد قابل توصیف نیست. تا حالا بیانو اینجوری ندیده بودم.

-یادمه می خواستم یه چیزی بپرسم ولی یادم نیست چی.. لطفا خودتون پاسخ گو باشین.

-حیح

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۰۵ ب.ظ
  • ۱۱۷ : views
  • ۷ : Likes
  • ۰ : Comments
  • : Categories

صندلی

-یادتون هست!؟

گفت "می دونم طبق چیزی که کتاب گفته چیزی که نوشتم کاملا غلطه.. می دونم بیشتر درباره پایه صندلی و دوچرخه نوشتم تا چیزی که گفتین ولی میشه تا اخر گوش بدین!؟"
گفتین "فقط بخون"
گفت "صندلی چهار پایه دارد. پایه ها بدون صندلی هدف خلقت خود را از دست می دهند. خانه ما صندلی است. در پاسخ به اینکه -اوضاع خانه چگونه بود؟- خب، صندلی بود. کامل و دقیق. اما بین -بود- و -هست- اتفاق ها فاصله است. در پاسخ به اینکه -اوضاع خانه چگونه است- می توان گفت صندلی بدون یک پایه باز هم صندلیست، نا متوازن و رو به فروپاشی اما بدون دو پایه تنها خرابه ایست روی پایه هایی که نیستند. 
دقیق تر بگویم. اگر بخواهیم کودکی دوچرخه سواری یاد بگیرد کنار یکی از چرخ هایش دو چرخ کمکی اضافه می کنیم. گرچه مثال پایه های صندلی هماهنگی و مساوی بودن را بهتر می رساند اما با چرخ ها کارهای بسیار داریم. کودکمان چندین سال است یاد گرفته از روی هر سنگی، چاله ای، دست اندازی یا به طور خلاصه هر مانعی به همراه دو چرخ کمکی خود برود. استاد شده در هندل کردن چرخش. عقب عقب، یک دست، بدون دست، کج و خلاصه پزی نیست که نداده باشد. حالا به او سه چرخه می دهیم. با هر رکاب نیروی بیشتری نسبت به وسیله قبلی تبدیل می شود. انگار همه چرخ ها الکی خود را شاد و خوشحال نشان می دهند پس هدایت کردنش به مراتب سخت تر می شود و وقتی قبل از عادت به سه چرخه آن را گرفته و دوچرخه را به کودک معرفی کنیم و بگوییم 'گرچه فکرش را نمی کردی برای تو اتفاق بیوفتد اما این دوچرخه ها همه جای جهان حضور دارند' به او شوک عظیمی را وارد کردیم که عواقبش قابل پیش بینی نیست. کودکمان بعد از گذر ماه ها یا حتی سال ها بلاخره دوچرخه سواری را کم و بیش یاد گرفته و اینبار جای پز دادن سرش را پایین انداخته که چیز های بیشتری برای کنترل بهتر یاد بگیرد.
حالا کودکانی که پز دادن او را با چرخ های کمکی اش دیده بودند خیلی خیلی ناگهانی دلشان آتش گرفته و بسیار میسوزد؛ جوری که اصلا نمی توانند سرشان را در زندگی خودشان فرو کرده و کاری به دوچرخه نداشته باشند. آنها به زور چرخ های کمکی جدیدی را به دوچرخه می چسبانند. کودک دیوانه می شود از این همه تغییر، عضلاتش با وسایل پیشرفته تر خو گرفته و سرعت کند حرکتش با چرخ های کمکی میل کنار گذاشتن دوچرخه را بیشتر و بیشتر می کند. با خود می گوید من که قبلا بدون گرفتن دسته ها دوچرخه را راندم، پس می شود کاری با این کرد. سپس چرخ جلویی را جدا کرده و گوشه ای می اندازد. به همین سادگی.
زندگی با سه چرخ باقی مانده بسیار زیبا و دهن پرکن است و سر کسی هم دنبال چرخ هایش نیست. ولی حال چرخ جلویی هم خوب است؟ کسی از او خبر دارد؟ چرخ عقب میان خنده ها نگاهی به چرخ جلو انداخته و خاکستر غم نهفته در دلش برای سوگواری نصفه و نیمه با دو چرخ کمکی قبلی دوباره روشن می شود. خیلی ریز و نامحسوس خود را عقب کشیده و جایش را با چرخ جلو عوض می کند. حالا بیشتر شبیه سه چرخه شدند و بعضی ها هم هستند که بتوانند روی یک چرخ و با یک جفت رکاب درون دایره ای قرمز و پارچه ای دور بزنند و لبخند های الکی و گنده شان را در چشم همه فرو کنند. با اینکه می دانم بیشتر حرف هایم قابل درک نبود اما اوضاع خانه ما اینگونه است."

 

+یادمه.


-خواستم بگم کسی رو پیدا نکرد که با لبخند گنده و الکی بتونه دوچرخه تک چرخی رو توی پارچه دایره ای قرمز رنگ بچرخونه. متاسفم.

 

________________________________

 

-من عصبانی بودم. خیلی زیاد. و تصمیم گرفتم کلا برای چیزایی جز اینا یه وبلاگ جدا بزنم.. پستای اینجا رو که مال اونجاست هم پاک کنم. ولی هنوز یکم بیشتر جا داره.

-نامه رو نوشتم. یه چیزی شبیه این؟ اگه بشه عصر میره. دلم تنگ میشه براش.

-رباته چند روزه که رفته بیرون خیلی خوبهT-T

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ
  • ۲۲۲ : views
  • ۸ : Comments
  • : Categories

توهم سایموداتی نوع جا

 

توهم سایموداتی نوع جا:

در این نوع فرد بیمار در هر حالتی که داشته باشد ممکن است "سایه" های مجازی از انواع "موجودات" را اطراف خود ببیند که درحال حرکت اند. شخص مذکور بی حرکت مانده و به سایه ها خیره می شود تا ناپدید شوند. احتمالا چند لحظه موجه حرکات و صدای شما نمی شود و بعد آن را انکار می کند. این بیماری دسته خاصی از افراد را شامل نمی شود و هر شخصی در هر سن و شرایطی می تواند به این بیماری مبتلا شود. دانشمندان و دکتران زیادی روی این بیماری تحقیق کرده و می کنند ولی هنوز به نتیجه مطلوبی نرسیده اند. اگر شخصی با این شرایط را در نزدیکی خود یافتید به ما اطلاع دهید.

با تشکر.

 

__________________________

 

- بچه که بودم خونه مامان بزرگم دوتا سایه دیدم که از دیوار رفتن پایین. یه سفره ماهی و یه عروس دریایی. بعد از اون هرروز نقاشیی که ازشون می کشیدم بهتر میشد تا الان که تقریبا یادم رفته بود ولی چند وقته هی چیزایی شبیه حشره هارو میبینم که تکون میخورن. اوایل میگفتم شاید اشتباه میبینم ولی دقیقا سایه ان که میان بعد غیب میشن.

- چرا اینارو ننوشتم همون اول؟

- آکادمی تموم شد>

- گیاها دوتا جوونه کوچولو زدن این و این من خوشحال تر از الان نمیشم

- اون عکس پشتی که تاره منم>

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی