نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March

Dead Stories 3 | dying

 

بنویس.

روزی که فهمیدم برای رسیدن به «ما»، من باید قربانی باشم و او زجر بکشد، من باید بمیرم و او نگاه کند. هیچ نمی دانستم در پس این معرکه چه حقیقتی فاش خواهد شد. نمی دانستم چیز هایی خواهم فهمید که فهمیدنشان دردِ سالها نفهمیدنشان را به یکباره سویم پرتاب می کنند. که اگر می دانستم هرگز قبول نمی کردم. فرار را ترجیح می دادم به حقیقتی که باز مارا دور می کند از هم.

ایستاده بودیم.

دیگر نمی دوییدیم، نمی ترسیدیم، از هیچ چیز، از هیچ کس. من بودم و تو بودی و لباس هایی پاره، خدمت گذارانی نامرئی. دستم را که گرفتی کبریتی آتش گرفت؛ زیر پای تو، زیر دامنِ من. برای رسیدن به «ما»، من باید می مُردم و تو نگاه می کردی. هنگامی که شعله های خیره کننده ی آتشم مثل آتش تو لباس هارا در بر گرفتم اما خودم را نه، دیدم قطره اشکی را که از چشمانت سقوط کرد. دیدم دستانت را که آرام نمی گرفتند. و شنیدم زمزمه ات را.

«ستاره دریایی من. ما همه در آسمان دنبالت گشتیم غافل از اینکه زیر دریای ندانسته هایت زنده بودی. اما باید میفهمیدم تو قلب نداشتی، مرده بودی. باید میفهمیدم جای قلب نداشته ات همیشه درد می کند. باید میفهمیدم چرا رد نشده بودم. باید میفهمیدم تو مُردی، همان مرده ای که باور ندارد مرده است.»

بنویس.

و می دانستم بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. من محو شدم و منتظر ماندم، سالیان سال. به تو نگاه کردم، از دور. آغوشت را خواستم، در دل. و با جیرجیرک ها آواز خواندم، در شب.

که شاید بیایی.

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

DS2 | hugging

 

آغوش اول.

ترسیده بودی. کنون میفهمم از همه چیز، همه کس می ترسیدی. بعد از اجراهای روزانه ی بهشتی ات فرار کرده بودی. درست مثل امروز. می دوییدی. نمی دانم چرا، نمی دانم چگونه ولی در را دیدی. از آن گذشتی. زمین را با قدم هایت مقدس کردی و من؟ ایستاده بودم. به تو می نگریستم و اشک هایم می جوشید. وقتی من را دیدی؟ دوییدم. رد نشدم. برای اولین بار از جسمی رد نشدم. آرتور نواخت و نوای پیانو خانه را در بر گرفت. این بار ولی تو از آرتوری که نمی دیدی نترسیدی. در آغوشم آرام گرفتی.

آغوش دوم.

هر روز می آمدی. می گفتی اینجا تنها جاییست که از آن نمی ترسی. فردا و فردا هایش می دانستم که می آیی. چشمانم می درخشید. آرتور بیشتر می نواخت. مارگارت کمتر خم می شد. حتی باری پیشانی ام را بوسید. همه ی اهالیِ عمارتِ فراموش شده ی من، بدون آنکه حتی حضورشان را بی صدا حس کنی از حضورت خوشحال بودند. ستاره ای بودی که در هیچ کجای کهکشان هم عنصری مثلت کشف نشده بود. ما نیز دانشمندانِ کاشفِ ناخواسته ی این عظمت بودیم.

باز هم آغوش

کنارم نشستی. دستانم را برای تجسم تپش های پرستو مانندت از هم گشودم. درد داشت. گفتم زمزمه هایی که می شنوی، برای من و افراد خانه فریاد هایی به سان آذرخش هاست. لمس های ملایمی که حس می کنی، سفیدی بدنت را به قرمزی و سپس بنفشی یاقوت می کشانند. من زجر می کشم. ستاره ام را در جهان خودم پیدا کردم. ولی دستم به آسانی به او نمی رسد. از تصوراتم پوزخند زدم. تو نمی فهمیدی. هرگز نمی فهمیدی.

آغوش آخر.

وقتی زمین خوردی. وقتی قرصت را برای هزارمین بار از بین دستان سردت بیرون آوردم تمام شده بود. نمی توانستم. یا تو باید به دنیای من پا می گذاشتی، یا دور می شدی. اینجا تنها کسی که ذره ذره سیاه می شد تو بودی، و خونی که از حنجره بیرون می زد برای من. 

________________________

 

-بازم ادامه دارههه

-و حدس بزنین چی؟ عوض شد. یوهاهاها

-عکسشونم دیدین:>

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

DS1 | running

 

می دوییدم.

 نفس های سنگینم ذره ای به ریه های خسته ام کمک نمی کردند. به سختی می آمدند؛ به زور می رفتند. با هر تک اتم اکسیژن چنان سرمایی را متحمل میشدم که گویی.. لعنت قرصم افتاد. هرقدم اضافی اکنون برایم ثانیه ایست که از دست می رود ولی بدون آن قرص ثانیه ها بی معنیست. بر می گردم. قرص آنجاست. خم که می شوم راست شدن به طرز عجیبی دور به نظر می رسد. تا به یاد بیاورم چگونه بود روی زانو هایم فرود می آیم. سازنده کفش ها دروغ می سازند. امروز برای اجرا به جای کفش های همیشگی کتونی هایم را پوشیده بودم. از زیر دامن معلوم نبود اما بازهم زانو ها هوای از مفصل برخاستن داشتند.

قرص را درون جیبم گذاشتم.

دستانم سرد بودند. کشیده بودن آنها به درد خودشان بخورد من به چربی نیاز دارم. به گرما. به مشتی نرم. جوراب ها هم پوشش مناسبی نبودند. باید رو تلقین می آوردم. "اینجا گرمه. من خو.. وای **" دنبالم کرده بودند. اگر قرص لعنت شده از جیبم نمی افتاد تا الان رسیده بودم. دیدی؟ حالا اگر ببینند. اگر بفهمند. اگر ذره ای بو ببرند نه تنها خودت تیمارستانی شده ای بلکه خانه ی مونست را هم به آتش می کشند. گفت مونسم. نباید امروز را خراب کنند. بلند می شوم و برای دوباره دویدن دمِ عمیقی می گیرم غافل از اینکه اکسیژن اینجا سرد است.

می دوم.

می رسم. چشمانم در را می بینند. می گویند می توانم. اما آنها فقط دیدند که منظره ها میگذرند. پاها بودند که دویدند. آنها بودند که رسیدند. باید بگردید. بفهمید. سالانه هزاران هزار دونده خط پایان را می بینند ولی به آن نمی رسند. مونسم را صدا زدم. آمد. نمی دانم چگونه. فقط نجوا بود. مقداری اکسیژن که بیرون آمد. اما او می شنید. هربار می شنید.

آغوشش را گشود.

مرا در آغوش گرفت. مرا در آغوشش فشرد. قرصی که افتاده بود را از جیبم در آورد. تپش های قلبم را در دست گرفت. پارادوکس جالبی بود. من او را می دیدم، همراهانش را نه. مردم من را می دیدند، او را نه. می گفت دورم. می گفت برای همین لمس کوتاه، همین تماس ساده، بیش از اندازه تلاش می کند. من نمی فهمیدم. تنها تپش های نامنظم قلبم بود که هربار به زیبا ترین شکل ممکن آرام می گرفت.

 

________________________

 

-بهرحال استفاده از کلمات نامناسب نمیشد.

-تادا.. و نمیتونین تصور کنین بعدیش چیه. قر*

-میتونین تصور کنین ولی..

Notes ۱۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ
  • ۴۰۲ : views
  • ۷ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

فرشته‌ی فراموشی

 

سالها پیش کسانی بودند.. سالهایی که ما نبودیم. کسانی که باز هم ما نبودیم.

میان کسانی که ما نبودیم و در آن سالهایی که وجود نداشتیم از دست فرشتگان بهشت آبی به خاکی ریخته شد. با دمیده شدن روح به آن، خاک به گِل و گِلی به آدمی تبدیل شد. اما از گِلی که مالِ وجود ما نبود مقداری اضافه آمد. فرشته ها وقتی گِل را دیدند، ترسیدند. به هم نگاه کردند. از دور بال های خاکستری ای را دیدند که نزدیک می‌شود.

به سویش دویدند، دورش حلقه زدند، دستش را کشیدند و روحش را درون گِلی که اضافی بود زندانی کردند. فرشته می‌دانست مشکلی وجود دارد. خبری از مسخره کردن ها و اذیت های همیشگی نبود ولی با این حال خراش های نسبتا عمیقی دستش را آزار می‌داد. تا خواست چیزی بگوید چیزی اطرافش را فشرد. چیزی شبیه به جسم.

درحالی که داستانش از اول نوشته می‌شد سلول به سلول دوباره متولد شد. تشکیل بافت ها، اندام، استخوان ها، دوباره گشودن چشم ها، این بار دیدنِ بهشت، بوییدنِ بهشت، شنیدن بهشت، چشیدنِ بهشت و در نهایت؛ نام گذاری. اما هیچ فرشته ای نامش را به یاد نداشت. به او نگاه کردند، فکر کردند، در زمان سفر کردند، اما هیچ کجا هیچ کسی فرشته را صدا نزده بود.

معمولا کار فرشته هاست. در گوشی با مادر ها حرف میزنند. اسم فرزندانشان را زمزمه میکنند. اما تکه ای گلِ اضافی قرار نیست مادری هم داشته باشد. اصلا قرار نیست بچه باشد. فرشته ها در انتخاب اسم سخت ناتوانند. اسم هر کسی بخشی از آینده‌ی آن است و آنها نباید هیچ سرنوشتی را تغییر بدهند.

در میان موج های افکار فرشته ها صدای پای کسی به گوش رسید. همان کسی که رنگ از رخ فرشته ها میپراند. اضافی را بردند غافل از اینکه او داشت از درون می‌مرد. او را لبه‌ی بهشت گذاشتند. اضافی به آنها نگاه کرد. با نگاهش گفت، التماس کرد و در لحظه‌ی آخر فریاد زد. «به یاد داشته باشید، من را فراموش نخواهید کرد». و افتاد.

بدانید هیچ فرشته ای در کالبد یک انسان زنده نمی‌ماند. بدانید هیچ فرشته ای بی‌گناه نیست، بی‌گناه نمی‌ماند. اضافی از بهشت سقوط کرد، در میان ابر ها جان داد و جسم انسانی تهی به زمین رسید. کسانی که ما نبودیم از خانه هایشان بیرون آمدند و دشتی را دیدند پر از گل های کوچک آبی. هزاران گلِ آبی با هزاران صدای مختلف که نجوایی یکسان داشتند.

«فراموشم نکن».

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ
  • ۲۶۷ : views
  • ۶ : Likes
  • ۱۵ : Comments
  • : Categories

the day

 

صدای خش خش کنار رفتن پتو و چرخیدن روی تخت.

صدای خوردن ظرف های آشپزخونه بهم.

بوی ملایم آردی که داره می پزه

 

"امروزه."

 

 

نفسی که موقع لبخند زدن بیرون می آد.

نرمی زمین وقتی با جوراب راه می ره.

گرمی نور آفتاب وقتی پرده رو کنار زد.

 

"چشم مراقبم."

 

 

در آوردن کفش ها پشت در و پا برهنه راه رفتن روی چمن ها.

صدای جیغ و خنده.

تبدیل چمن به سنگ، سنگ به خزه، خزه به شن و ماسه.

 

"زود می آم پیشت."

 

 

گرمی ای که شن ها توی خودشون نگه می دارن.

کف های کوچیکی که کم کم به انگشت هاش می رسیدن.

ایستاده تکوندن ماسه هایی که پشت ساق پاهاش چسبیده بودن.

 

"سریع نیست ولی نمی بینم."

 

 

سنگین شدنِ شدیدِ آبی که از قفسه سینه ش رد شده.

پر شدن گوش هاش، محو شدن صدا ها.

تقلایِ آروم پاهاش برای بالا رفتن.

 

"منتظرمه."

 

 

سرعتی که رو به بالا داره.

کشیدن نفس عمیق و سوزش نسبی نای و ریه هاش.

دوباره دیدن و شنیدن جیغ ها و خنده ها

 

"شاید قرار باشه فردا بیام پیشت. پس امروز خودمو از خودم نمی گیرم."

 

 

سردی ای که شن ها به پاهاش میدن.

تبدیل شن و ماسه به خزه، خزه به سنگ، سنگ به چمن.

صدای باز شدن قفل.

 

"سلام خونه."

 

 

روشنی ناگهانی چراغ ها و جمع شدن مردمکش.

بوی آردی که پخته شده.

و یه بوی تازه.

 

"توت فرنگی."

Notes ۱۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
  • ۱۹۱ : views
  • ۴ : Likes
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

اولین جریان

 

 

ابرها هیچ وقت ضعیف نبودن. (آهنگش رو خودتون پخش کنین)

من جریان آب پراکنده ای توی بینهایت اقیانوس ها بودم که با گرمای نور خورشید روی ذره ذره ی وجودم از هم گسستم. سنگینی غرور آمیزم رو کنار گذاشتم و پرواز کردم. بعد از گرما سردی ارتفاع رو حس کردم و نشکستم. ذره های ریز پنبه مانند خودم رو کنار هم گذاشتم و زیبا ترین سادگیِ همیشگیِ جهان رو به وجود آوردم، «ابر». گذاشتم گرما و سرما به کمک باد هنرمندیِ ظریف خودشون رو جلوی همه ی کسایی که توجه نمیکردن به حراج بذارن. از خودم دور شدم و به خودم برگشتم. شکل های عجیبی رو تشکیل دادم و هردفعه از نرمیِ حرکتِ یکنواخت همون بادی که طوفان های دریایی رو میساخت و کشتی ها رو غرق میکرد بیشتر متعجب شدم. انگار هرچقدر از حیات انسانی روی زمین دورتر میشدیم؛ طبیعت بیشتر آروم میگرفت.

بالا تر رفتم سرد تر شد. دوباره پیوستگی و سنگینی کمی رو حس کردم. سرما همیشه شاهکار میکنه. بارون رو ساختم. روی سر عشاق باریدم. چاله های کوچیک بچه هایی که منتظر آب بازی بودن رو پر کردم. گیاه هارو ترسوندم و یواشکی زمزمه ی قاصدک های فراموش کار رو شنیدم. اونها بی اطلاع از وجود من برای اینکه آرزو هارو فراموش نکنن دوباره و دوباره تکرارشون میکردن. غافل از اینکه آخر یادشون میره آرزو مال چه کسی بود.

بعد از بارون شبنمی شدم روی تار های نازک و باریک عنکبوت های خسته. ذره بینی بودم برای بهتر دیدن رگه های سبزِ پسته ای برگ های جوون و این من بودم؛ مادر رنگین کمون. نوری که تابید، رد شد، و بدنم رو گرم کرد باعث شده بود رنگ هایی بسازم از جنس محبت، زیبایی، لطافت، رنگ هایی از جنس زندگی. نگاه خیره و برقِ هیجانِ درون چشم های بچه های خیس از آب بازی رو به رنگین کمونم آخرین چیزی بود که بعد از بالا تر رفتنم دیدم و توی خاطراتم ثبت کردم.

باز هم بالا تر رفتم سرد تر شد. رشته ها و تار های نرمم یخ زدن و دونه دونه مثل ذره های الماس پایین ریختن. روی دست های نقاشی که نگاهش زیبا ترین منظره بود، روی خواب خرگوشی که آروم و منظم نفس میکشید، روی کفش های اسکیِ کنار دریاچه یخ زده ی مورد علاقه ش. برف هام رو دونه دونه، اشک به اشک برای انسان ها فرستادم. از زمان برای طبیعت وقت خریدم. و به کاموا های رنگی شانس دوباره پیدا کردن چروک های دست مادربزرگ هارو دادم.

و وقتی داشتم به گونه هایی که از پشت شیشه هم سرخ و بینی هایی که صورتی شده بودن نگاه میکردم دوباره حرکت خنکی بخش باد رو حس کردم. میدونستم قراره دوباره جریان آب پراکنده ای بشم توی بینهایت اقیانوس؛ ولی این بار تجربه هایی داشتم به بی نقصیِ چهار فصلِ همیشگی، تجربه هایی که مثل گردش بی پایان زمین کهنه تر میشدن و مثل چرخش قطرات آب جوون تر. تجربه های شیرینی که مسیر ادامه زندگیم رو بهم نشون میدادن.

 

 

 
.
 
F
Off my face

Chaeyoung

 

_______________________________

 

-این اولین باره سو..

-قابلیت اینو دارم که هی بیام تو پستم به کلمه ها بخندم، چشمامو ببندم، آهنگشو گوش کنم و برم بیرون..

-حقا سخت است کار با کدی که ازش سر در نمیاری.

-برای انشای ادبیات بودن یکم خیلی خوبهT-T

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ
  • ۱۰۹ : views
  • ۶ : Likes
  • ۵ : Comments
  • : Categories

لیمو ترش

 

کلاسور پارچه ای نازکش رو روی سرش گذاشت و با دست خالیش زنگ زد. نوک زبونش به خاطر حفظ تعادل کمی بیرون مونده بود و احتمالا پلاستیک ها پوست دستش رو قرمز کرده بودن. فشار دستگاه ضبطی که توی جیبش بود کم کم داشت از کنترل خارج می‌شد سعی کرد با فکر کردن به اینکه سارا قراره چه واکنشی نشون بده حواسش رو پرت کنه که ماما مل در رو باز کرد. مثل همیشه تپل و گرد بود با همون گونه های صورتی، موهای سفید قرمزِ بافته شده و چشمای گرد. البته که هنوز هم انتظار نداشت اونو اینجوری ببینه اما کم کم عادت کرده بود و حداقل مثل دفعه های اول شوکه نمی‌شد و غش نمی‌کرد. درواقع از وقتی سینت و تاد دخترشون رو تنها گذاشتن دیدنش جلوی در این خونه برای هیچ کس اتفاق عجیبی نبود. 

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ب.ظ
  • ۹۹ : views
  • ۵ : Likes
  • ۷ : Comments
  • : Categories

کجاست

 

چرخش و حرکت. چیزی بین آویزان شدن و معلق ماندن در مکانی نامعلوم و زمانی نامشخص. گویی شاهد سنگینی بی نهایت جرمی یکسان بوده، فشرده شدن، متراکم شدن. به هسته اش وصل شده و بعد انفجار مانع دیدن شکوهش شده. انفجار درونی مهیبی که او را وادار به چرخش و حرکت کرده. چیزی بین آویزان شدن و معلق ماندن در مکانی نامعلوم و زمانی نا مشخص. 

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۴۵ ب.ظ
  • ۲۴۰ : views
  • ۷ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

صورت فلکی

 

-«دوتا ستاره، چوبای خوش شانسی، اطلس و ماهت مونده.. از دفعه‌ی اولی که چسبوندیم و موقعی که داشتیم جداشون می‌کردیم خیلی زودتر تموم شدن. فکر کنم می‌تونم جای تک تک نوت هارو از حفظ بگم ولی تازه دارم می‌فهمم چجوریه. اصلا بزرگ و قاطی نیست، اتفاقا همه چیزش سر جاشه. فقط باید از نزدیک نگاهش می کردم. خودتم همینو گفتی. چرا دوباره بهم گیر نمیدی؟ پاشو زود. همه دلمون تنگ شده. ... درو باز میذارم.»

__________________

-«امشب قراره برم بیرون و خب. روی لباس نیلی جدیدم با مسواک قدیمی بابا قطره های رنگ سفید ریختم. قشنگ شده. دفعه بعدی بیا باهم انجامش بدیم. شاید حتی چند تا لباس نو خریدم. دختر حتی نمی‌دونم چی دارم میگم. از وقتی اومدی همش تو حرف زدی، شاید الان نوبت منه که باعث سردردت بشم. من بلد نیستم مثل تو حرف بزنم پس خودش یه نوع بدبختیه برات نه؟ نمی‌خوام ولی دیگه میرم. کاری داشتی بزن به تخت زود میام.»

__________________

-«دیدی؟ دیشب که برف شروع شد نمی‌دونستم امروز حتی نمی‌تونم دو قدم راه برم. برف تا پهلو هام اومده بالا. باید آدم برفی درست می‌کردیم و کلی به اینکه برف ازت بالا زده می‌خندیدم. دونه دونه چوب هارو سر جاشون می‌ذاشتی و نخ هاشونو محکم توی دستت می‌گرفتی. صبر می‌کردیم برف رد پاهامونو بپوشونه بعد بوم همه رو باهم می‌کشیدی. کلی نقطه که هنوزم ازشون سر در نمیارم روی برف درست می‌شد و کلی ازشون عکس می‌گرفتی. الان فقط میتونم برات اندازه‌ی یه توپ برف بیارم. صبر کن.»

__________________

-«می‌دونم که خودت کلی ستاره داری پس برات روباه و فیل و درنا درست کردم. دوبار دستمو زخم کردم ولی توی مدرسه چسب زخم کلی کلاس داره پس داری به خواهر باکلاست نگاه می‌کنی. زود ببین دیرم شده. هی چشماتو بستی؟ الان چشماتو بستی؟ حیف که دیرم شده.»

__________________

-«از زمین به اونجا. شرط می‌بندم از اینکه همه رو تا مرز سکته بردی خیلی خوشحالی و داری بلند بلند می‌خندی. چرا جای این کارا فقط بر نمی‌گردی؟ امروز که بهت گفتم برگردی دم و دستگاهت دوباره کار کردن. شاید کلمه رمز می‌خوای. باید چی بهت بگم که بلند شی؟ این اولین باریه که می‌خوام جواب بدی. دیگه همه از اینکه خونه ساکته خسته شدیم.»

__________________

-«من هرچقدرم که بی حوصله بودم مثل تو نبودم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خودت خسته نشدی؟ دیگه باهات حرف نمی‌زنم. بهت فکر نمی‌کنم. نگاهت نمی‌کنم. توی اتاقت نمیام. ولی اینا همه‌ی کارهاییه که خودت قبل از من انجامشون دادی مگه نه؟ بازم ازم جلوتری.»

__________________

-«الان خوابی؟ دکتر گفت که ممکنه چند ساعت بخوابی. الان کلی 'چند ساعت' گذشته و هنوز خوابی. می‌دونی توقع نداشتم وقتی اون حرف هارو بهت زدم اینجوری بشه. انقدر از مثل من بودن خوشت نمیاد که تصمیم گرفتی خوب شی؟ پس کاش زودتر می‌گفتم بهت. قول داده بودم وقتی بیدار شی باهم بریم ماه یادته؟ من می‌خواستم قولم رو بشکنم ولی تو دیگه بلند نشدی که شکسته نشه. این دفعه قول واقعی می‌دم. هروقت بخوای سفینه آمادست.»

__________________

 

Fly me to the Moon

Frank Sinatra

-سازنده موزیک باکس: اینجاست

 

__________________________________

 

-ببینین کی اینجاست.. من! بازم منم›

-به مناسبت برگشتم پس از مدت ها میتونیم باهم حرف بزنیم.

-معمولا شخصیتا اسم دارن ولی هرچی که فکر کردم چیزی که خوب باشه پیدا نکردم.

-وقتی دارین فکر می‌کنین چه اتفاقی ممکنه برای خواهر/برادر شخص گوینده افتاده باشه می.تونین به اسم هاشون هم فکر کنین.

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ
  • ۱۸۰ : views
  • ۶ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

سِر رابرت

 

ما همیشه توی مدرسه همون "بچه متوسط" ها هستیم. نه شلوغ هایی که همیشه توی دفتر باشن و نه درس خون های رو مخ. فقط متوسط. هیچ وقت هیچ معلمی حوصله سروکله زدن باهامون رو نداره. بهمون درس میدن؛ ولی نه اونا زیاد توقع یاد گرفتن از مارو دارن، نه ما چیز هایی که نمی خوایم رو یاد میگریم. در واقع توی کل زندگیمون هیچ کس جز سِر رابرت هیچ توقعی ازمون نداره. هیچ چیزی ازمون نمی خواد. میدونید سِر پایین ترین رتبه بین عنوان های موروثی رو داره؟ برای همینم همیشه بهش می گفتیم سِر رابرت. فکر میکنه میخوایم تحقیر یا اذیتش کنیم ولی من صداش می کنم سِر چون مرتبه داره. بازم از ماها بالا تره. و صداش می کنم سِر چون هربار با گفتن سِر کنار تمسخر میتونم حسادت و گاها تحیر رو توی چشمای بقیه معلما ببینم. پسر این خیلی حال می ده.

آخرین روز خانم بیکسبی رو خوندید؟ سکسکه رو چی. اونو دیدید؟ سِر رابرت تنها ستاره قطبی ماست که توی دسته خوب ها قرار می گیره. نه اون مثل ناینا باحال درس نمی ده یا مثل خانم بیکسبی جمله های معروف نداره ولی ما رو داره. اون میگه ما تنها باهمیم و این خیلی قدرتمند تره. شما باید بدونید متوسط ها عضو اکیپ خاصی نیستن. ترجیحا تکی کار می کنن چون معمولا سلیقه های متفاوتی دارن. مثلا لینا تنها کسیه که به همه ی مواد آرایشی حساسیت داره ولی دوست داره همیشه خوشگل باشه. اون یه مکانیک عالیه. خب، کسی تحویلش نمی گیره. هممون مثل لیناییم. اگه ضعف های زیادی داریم نقاط قوت قوی ای هم داریم که وقتی تنها و باهمیم عالی می شیم.

اینا همه رو گفتم که به سِر رابرت برسیم. اون توی خونه زندانی شده. درواقع نشده. چجوری بگم. اون داره بچه دار می شه و نمیتونه بیاد مدرسه. نه اون خودش بچه دار نمیشه حالتون خوبه؟ همسرش بارداره ولی اون مرخصی زایمان گرفته که مراقبش باشه. نمیدونم توی دفترم همینو گفته یا نه ولی اونا بهش مرخصی دادن. بچش خب، معلوم نیست که دختر یا پسره. البته من به بچه ها گفتم که دختره چون روی پنجره اتاقشون چند تا کاغذ صورتی دیدم. اگه بچه سِر رابرت دختر باشه باهاش ازدواج می کنم. من اونو خوشبخت خواهم کرد و گاهی با سِر رابرت شطرنج بازی می کنیم. نه مطمئن باشید با لینا ازدواج نمی کنم بین خودمون بمونه ولی خیلی هم خوشگل نیست.

چند وقته که سِر رابرت دیگه کلا بیرون نمیاد. یا وقتی میاد چیزی رو با عجله می خره و سریع بر می گرده خونه. قشنگ معلومه همسرش داری خر سوا.. اهم.. داره کلی کیف می کنه. خب اون همسر آینده ی منو بارداره و نباید بهش فشار بیاد از این جهت کاملا بهش حق میدم. ولی بچه ها بهش حق نمی دن. پس تصمیم گرفتیم همگی از خونه هامون یه نردبون برداریم و نقشه ی فرار از خانه رو روی سِر رابرت هم امتحانش کنیم. با آروم ترین ورژنی که تا الان از همدیگه دیده بودیم نردبون هارو گذاشتیم پشت پنجره و دیوار و ستون.

بماند که همسایه بغلی از شدت سکوت عصبانی شد و سگش رو باز کرد. نگران نباشید زنده ایم و گاز گرفته نشدیم ولی شاید.. باید یکم ساکت تر می بودیم. نمیدونم. وقتی از محکم بودن همه ی نردبون ها مطمئن شدیم با سنگ های کوچولو خیلی خیلی آروم به پنجره ضربه زدیم. ترک خورد ولی نشکست. این خیلی خوبه. بعد سِر رابرت اومد بیرون. با اون کلاه کوچیک و حالت نگاهش فهمیدیم اتفاقی افتاده. جک ازش پرسید که خوبه؟ و دیدیم که داره گریه می کنه. گریه می کنه و بزرگ ترین لبخندی رو که تا حالا دیده بودیم روی صورتش نشوند.

همسرم به دنیا اومده بود. همسر کوچیک و زشت من. سِر رابرت، همسرش، و من خیلی خوشبختیم که همچین دختری توی زندگیمون پا گذاشته. از هفته ی دیگه که مادر بزرگ همسرم بیاد و ازش مراقبت کنه، سِر رابرت هم دوباره میاد مدرسه. تا اون موقع هرروز با بچه ها جلوی خونشون صف می بندیم و چیز هایی که مامانا بهتر بلدن رو بهش تحویل می دیم. ما یکی از بهترین معلم هارو داریم و با اون یکی از خوشبخت ترین متوسط هاییم. (هرچند بعید می دونم وقتی به سِر رابرت بگم دخترش قراره باهام ازدواج کنه اینجوری بمونه)

 

_________________________________

 

-تا آخرش خوندین؟ خسته نباشین.

-این اولین باریه که گوینده پسره.. بگین که خوب شدهT-T

-حس کردم ننوشتن هام زیادی شده.. و این جبرانش کرد.

-عکسش مال همون پوشه ایه که میتونم برای تک تکشون همچین چیزایی بنویسم.

-چند تا معلم خوب داشتین؟ چی درس می دادن؟

-خاله من معلم علوم پنجم و شیشمم بود. با اینکه همیشه 19/75 میگرفتم و همون 25 صدم هم بهم نمی داد ولی یکی از بهترین معلم هایی بود که داشتم. مامان هم. اینو توضیح نمی دم. برای راهنماییم پست جدا لازمه. خستتون نمی کنم.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی