نوت معرفی | گوشِ شنوایِ آقایِ ماهی | داستان های lefv غنچه شوید
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
𝖘𝖕𝖗𝖎𝖓𝖌
The angel who fell from heaven
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۰۵ ب.ظ
  • ۱۱۶ : views
  • ۷ : Likes
  • ۰ : Comments
  • : Categories

صندلی

-یادتون هست!؟

گفت "می دونم طبق چیزی که کتاب گفته چیزی که نوشتم کاملا غلطه.. می دونم بیشتر درباره پایه صندلی و دوچرخه نوشتم تا چیزی که گفتین ولی میشه تا اخر گوش بدین!؟"
گفتین "فقط بخون"
گفت "صندلی چهار پایه دارد. پایه ها بدون صندلی هدف خلقت خود را از دست می دهند. خانه ما صندلی است. در پاسخ به اینکه -اوضاع خانه چگونه بود؟- خب، صندلی بود. کامل و دقیق. اما بین -بود- و -هست- اتفاق ها فاصله است. در پاسخ به اینکه -اوضاع خانه چگونه است- می توان گفت صندلی بدون یک پایه باز هم صندلیست، نا متوازن و رو به فروپاشی اما بدون دو پایه تنها خرابه ایست روی پایه هایی که نیستند. 
دقیق تر بگویم. اگر بخواهیم کودکی دوچرخه سواری یاد بگیرد کنار یکی از چرخ هایش دو چرخ کمکی اضافه می کنیم. گرچه مثال پایه های صندلی هماهنگی و مساوی بودن را بهتر می رساند اما با چرخ ها کارهای بسیار داریم. کودکمان چندین سال است یاد گرفته از روی هر سنگی، چاله ای، دست اندازی یا به طور خلاصه هر مانعی به همراه دو چرخ کمکی خود برود. استاد شده در هندل کردن چرخش. عقب عقب، یک دست، بدون دست، کج و خلاصه پزی نیست که نداده باشد. حالا به او سه چرخه می دهیم. با هر رکاب نیروی بیشتری نسبت به وسیله قبلی تبدیل می شود. انگار همه چرخ ها الکی خود را شاد و خوشحال نشان می دهند پس هدایت کردنش به مراتب سخت تر می شود و وقتی قبل از عادت به سه چرخه آن را گرفته و دوچرخه را به کودک معرفی کنیم و بگوییم 'گرچه فکرش را نمی کردی برای تو اتفاق بیوفتد اما این دوچرخه ها همه جای جهان حضور دارند' به او شوک عظیمی را وارد کردیم که عواقبش قابل پیش بینی نیست. کودکمان بعد از گذر ماه ها یا حتی سال ها بلاخره دوچرخه سواری را کم و بیش یاد گرفته و اینبار جای پز دادن سرش را پایین انداخته که چیز های بیشتری برای کنترل بهتر یاد بگیرد.
حالا کودکانی که پز دادن او را با چرخ های کمکی اش دیده بودند خیلی خیلی ناگهانی دلشان آتش گرفته و بسیار میسوزد؛ جوری که اصلا نمی توانند سرشان را در زندگی خودشان فرو کرده و کاری به دوچرخه نداشته باشند. آنها به زور چرخ های کمکی جدیدی را به دوچرخه می چسبانند. کودک دیوانه می شود از این همه تغییر، عضلاتش با وسایل پیشرفته تر خو گرفته و سرعت کند حرکتش با چرخ های کمکی میل کنار گذاشتن دوچرخه را بیشتر و بیشتر می کند. با خود می گوید من که قبلا بدون گرفتن دسته ها دوچرخه را راندم، پس می شود کاری با این کرد. سپس چرخ جلویی را جدا کرده و گوشه ای می اندازد. به همین سادگی.
زندگی با سه چرخ باقی مانده بسیار زیبا و دهن پرکن است و سر کسی هم دنبال چرخ هایش نیست. ولی حال چرخ جلویی هم خوب است؟ کسی از او خبر دارد؟ چرخ عقب میان خنده ها نگاهی به چرخ جلو انداخته و خاکستر غم نهفته در دلش برای سوگواری نصفه و نیمه با دو چرخ کمکی قبلی دوباره روشن می شود. خیلی ریز و نامحسوس خود را عقب کشیده و جایش را با چرخ جلو عوض می کند. حالا بیشتر شبیه سه چرخه شدند و بعضی ها هم هستند که بتوانند روی یک چرخ و با یک جفت رکاب درون دایره ای قرمز و پارچه ای دور بزنند و لبخند های الکی و گنده شان را در چشم همه فرو کنند. با اینکه می دانم بیشتر حرف هایم قابل درک نبود اما اوضاع خانه ما اینگونه است."

 

+یادمه.


-خواستم بگم کسی رو پیدا نکرد که با لبخند گنده و الکی بتونه دوچرخه تک چرخی رو توی پارچه دایره ای قرمز رنگ بچرخونه. متاسفم.

 

________________________________

 

-من عصبانی بودم. خیلی زیاد. و تصمیم گرفتم کلا برای چیزایی جز اینا یه وبلاگ جدا بزنم.. پستای اینجا رو که مال اونجاست هم پاک کنم. ولی هنوز یکم بیشتر جا داره.

-نامه رو نوشتم. یه چیزی شبیه این؟ اگه بشه عصر میره. دلم تنگ میشه براش.

-رباته چند روزه که رفته بیرون خیلی خوبهT-T

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۰۵ ب.ظ
  • ۸۹ : views
  • ۶ : Likes
  • ۲ : Comments
  • : Categories

چه میگذردِ نه چندان خیلی مهم

نشونه های خوابیدن روی مبل کم کم داره پدیدار میشه و درد کمرم با سرعت نشونه ها رابطه مستقیم دارن. میدونین؟ لعنت به ارتودنسی! حتی الان که بعد سه سال برشون داشتم همچنان نمیتونم بستنی بخورم.(بگذریم که فروردین برداشتم و قرار بود خرداد دوباره وقت بگیریم ولی تا الان نگرفتیم>)

آنه و دیانا همچنان پیش خودمن و نامه ای که قراره کنارشون بنویسم پیرم کرده؛ تعجب نکنین که چرا نمیتونم نامه بنویسم چون به شدت توی طنز ریز نهفته شده بین جمله های متن مشکل دارم و اگه خیلی طنز یا خیلی ادبی باشه هم خوب نمیشه. حتی یه دونه انگلیسیم نوشتم"> که اصلا دربارش حرف نزنیم.

لیست فیلم و سریال هایی که بهم دادن/دادین داره کممم کممممم تموم میشه. خیلی ریز و سوسکی. ولی فقط دانلود کردنشون. امروزهم جای فیلم کلی کنسرت دانلود کردم که به جاهلیتم اضافه شه> گفته بودم فن توایسم؟ میتونین از اینجا بیوگرافیشونو بخونین و اینجا اهنگاشونو گوش کنین. وقتی توی کنسرتا کسایی رو میبینم که اونام مثل خودم هیچی از چیزایی که میخونن نمی فهمن باعث میشه اعتماد به نفسم جون بگیره یکم-^- شمام فن گروهی هستین؟ 

اون گیاهی که داشتم.. داشت زرد میشد که نجاتش دادم. درواقع یکی از برگ هاش متاسفانه جون خودشو از دست داد ولی بقیه و دوتا جوونه در حال رشدمون سالم موندن. باید یادم باشه دیگه از این کارا نکنم. دقت کردین؟ دقیقا همینقدر لوسم تو طنز نوشتن-_-

اگه هنوز به اوریگامی ایمان ندارین حتما بهش رو بیارین. اینکه چقدر قشنگه وقتی روی هم تا میشه و تهش یهو تاداا، چیزی میشه که فکرشم نمیکنین بسی هیجان انگیزه. حداقل از بیکاری خیلی بهتره بعدشم میتونی هرکاری باهاش دوست داشتی بکنی. رنگ کردنشم عالمی دارد کلا عوض میشه همه چی. تاحالا درست کردین اوریگامی؟

همین.. دیگه زیادی دارم دور میشم. شاید اومدم دوباره.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۵۵ ب.ظ
  • ۱۲۰ : views
  • ۷ : Likes
  • ۹ : Comments
  • : Categories

ممانعت از روانپزشکی دوست داشتنی

 

-تو کسی هستی که، با واقعیت میجنگی تا رویاتو نگه داری و روحتو باهاش تغزیه کنی، من یه روانپزشک هستم با رویا میجنگم تا از واقعیتی دفاع کنم که سخت به قلبم لگد میزنه.. ما چیز هایی میگیم که بهمون دیکته شده درحالی که تو با روحت حرف میزنی تو از جایی میگی که کسی ندیده و صدایی ازش نشنیده و با تمام وجود به قداستش باور داری و ما از جایی میگیم که هر لحظه توش نفس میکشیم ولی بهش باور نداریم. من یه روانپزشکم، توی روانشناسی بهمون فرق بین واقعیت و رویا رو یاد میدن اما هیچ وقت از اهمیتش نمیگن... تو بهم بگو رویا چیه؟

+«واو» در نویسندگی از اهمیت زیادی برخورداره. «واو» خیلی از جمله هارو به بقیه جمله ها و کلمه ها متصل میکنه، خیلی از جمله هایی که ممکنه انتهای خیلی از چیزها باشه. و این رویا «واو» زندگی منه که من رو به اون متصل میکنه.

...

+گناه داشتن یک رویا چیه؟ وقتی میدونی اون به کسی آسیب نمیزنه، این فقط یک حرفه، یک «واو» کوچک، تو میدونی این «واو» زیبایی خالصه... زیبایی ها به انزوا میکشند و به انزوا کشیده میشوند.

silence prisoner

 

-همین. نه حرف های خاله درباره قرص و کسایی که خوب نمیشن. نه حرفای مامان درباره تجربی و شترمرغ بودنش. نه مال دایی درباره تواناییم تو مدیریت و ریاضی. همین و فقط همین سه تا باعث شدن بعد از چهار سال رویای روانپزشک شدن دلم بخواد یکم دیوونه تر باشم. بیاین دیوونه تر باشیم.

-تصمیم گرفتین دیوونه تر باشین؟ اگه نه دوباره متن بالا رو ایندفعه با دقت بیشتری بخونین.

-حالا تصمیم گرفتین دیوونه باشین؟

-مدرسه ها داره باز میشه و من چرا ناراحت نیستم؟ نمیدونم.. وقتی میشینم سر کلاس از حرفاشون، چیزایی که اطرافمه، چیزایی که بقیه میگن و کلا همه چی ایده میگیرم واسه نوشتن.. بیشتر سریال میبینم.. راحت تر زبانمو میرم و کلا گشادیسمم میخوابه خب این ناراحت کننده نیست. تابستون تموم میشه شیشه عمرمون که نمیشکنه. از یک تا ده چقدر ناراحتین که تابستون داره تموم میشه؟

-با ما همراه باشید.. با مجری گری نویسنده وبلاگتون

Notes ۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - دوشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ
  • ۱۰۴ : views
  • ۷ : Likes
  • ۸ : Comments
  • : Categories

locke and key

 

کلیدی هست که پیداش کردن.

کلیدی که اونها رو صدا زده.

کلیدی که تورو نشون میده. مغزت رو.

کلید های بیشتری برای پیدا شدن هست.

همیشه دوستی هست که خیانت کرده باشه.

 

________________

 

-خیلی قراره هیجان انگیز باشه؛ کلید رو که به پشت گردنت نزدیک میکنی جاش ظاهر میشه بعد اینجوری میره تو و تادا. خودت از خودت جدا میشی و میتونی بری توی مغرت.

-مطمئن نیستم دقیقا چه شکلیه ولی حتما هرجایی و هر چیزی که هست یه دریاچه وسطش داره.. ترسم آیینه ست خاطره هامم کتابن؟ شاید.

-مغزتون چه شکلیه؟ خاطراتتون چی؟ (شبیه چیزیه که دوسش دارین مثلا قوطی رنگ یا جعبه های مغازه ابنبات فروشی)

-این فقط یکی از کلیداست باشه؟ اسپویل نکردم.

-پلی لیست تکرار میشه. چرا the story خیلی قشنگه؟

-جدی میگم. دلم واسه چیزای همینجوری تنگ شده بود. چرا همش فکر میکردم باید چیزی که میذارم واسه همه مفید باشه؟

-من هیچ وقتِ هیچ وقت قرار نیست از عکس گرفتن (از خودم) خوشم بیاد.

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - يكشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۰ ب.ظ
  • ۱۱۵ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories

موقتِ چجوری

 

بده. میدونم و میدونستم. فرار کردن ازش فایده نداره. چندین بار باختم. چیزیه که اتفاق افتاده و برای انکار کردنش لازم نیست زندگی نکنم. باید فقط درها رو ببندم و درهای جدیدی رو باز کنم. متن شخصیت نداره این منم که گناه کردم. من میدونستم و میدونم که کوتاهه. هرچیزی که ازش میگیرم. موقته. منم که با این حال چیز هایی رو نگه داشتم؟ اون هم منم. منی که به گذشته چسبیده. همونی که داره غرق میشه. طناب کشتی رو ول کرده و از چوب خشک توقع داره قایق بشه و نجاتش بده. گاهی جای منو میگیره. همه آجر های پل رو خراب میکنه. خسته میشم همه چی خاکستری میشه. چیز هایی هستن که انرژی بدن. همشون کوتاهن. اینجا موقته. شما هستین. من هم هستم. قراره بمیریم نه؟ چجوری بمیرم؟ موقتِ چجوری؟ مسئاله زمانیه که میگذره و درجا میزنم. بزنم یا نه؟ دست منه؟ دست منه. سخته ولی این آینده منه. مال خودمه. این همه سختی نیازه؟ نیاز نیست. گذشته پاک نمیشه و آینده نوشته نشده. حتی لاک غلط گیرم ردش میمونه. قورباغه رو قورت نده، درش بیار و زیر پات لهش کن. لهش کنم؟ اون یه موجود زندست. گناه داره حتی با اینکه قورباغست. گفتم زندگی از روی هممون رد شده؟ رد شده. بستگی به خودت داره که کی بدویی و بهش برسی. به خودم. هرچقد دیرتر بلند شم دیرتر بهش میرسم. زندگی یه مزرعه گندست و چرخش چرخ گنده تراکتوره. اگه محکم راه نری اونقدر روت گل میپاشه که دفن شی. اگه رفتن بذار برن. تهش هممون سوار یه تراکتوریم. هوایی که توش نفس میکشیم درحال چرخشه پس دمِ من بازدمِ کسیه که رفته. یا هرگز نیومده. اونو پاکش میکنم. همین الان. کردم. بار سومه که چیزی رو پاک میکنم. قراره یکم بهتر باشه. بهار اینه؟ پس قشنگه. توی اون آینه نه. توی اون هیچ کس قشنگ نیست. توی بقیه آینه هام نیست. چشمای تو آینه نیست؟ هست. هست و بهار توش باحاله. بازم در هارو ببند. میخوام ببینم میتونی بسته نگهشون داری با همه چیزایی که پشتشونه؟

 

_____________________________________

 

-یه چیز کوچیک و طولانی و جوری که حالت و کلا عوض میکنه.

-دختر بودن بد نیست ولی دردناکه. اگه میتونستم "دو ساعت" رو دوبار پست میکردم.

-لیست جمله هام تموم شدهT-T

-locke and key سانسور شده البته.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ
  • ۲۲۲ : views
  • ۸ : Comments
  • : Categories

توهم سایموداتی نوع جا

 

توهم سایموداتی نوع جا:

در این نوع فرد بیمار در هر حالتی که داشته باشد ممکن است "سایه" های مجازی از انواع "موجودات" را اطراف خود ببیند که درحال حرکت اند. شخص مذکور بی حرکت مانده و به سایه ها خیره می شود تا ناپدید شوند. احتمالا چند لحظه موجه حرکات و صدای شما نمی شود و بعد آن را انکار می کند. این بیماری دسته خاصی از افراد را شامل نمی شود و هر شخصی در هر سن و شرایطی می تواند به این بیماری مبتلا شود. دانشمندان و دکتران زیادی روی این بیماری تحقیق کرده و می کنند ولی هنوز به نتیجه مطلوبی نرسیده اند. اگر شخصی با این شرایط را در نزدیکی خود یافتید به ما اطلاع دهید.

با تشکر.

 

__________________________

 

- بچه که بودم خونه مامان بزرگم دوتا سایه دیدم که از دیوار رفتن پایین. یه سفره ماهی و یه عروس دریایی. بعد از اون هرروز نقاشیی که ازشون می کشیدم بهتر میشد تا الان که تقریبا یادم رفته بود ولی چند وقته هی چیزایی شبیه حشره هارو میبینم که تکون میخورن. اوایل میگفتم شاید اشتباه میبینم ولی دقیقا سایه ان که میان بعد غیب میشن.

- چرا اینارو ننوشتم همون اول؟

- آکادمی تموم شد>

- گیاها دوتا جوونه کوچولو زدن این و این من خوشحال تر از الان نمیشم

- اون عکس پشتی که تاره منم>

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ
  • ۱۸۹ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

the smile

And how HARD it is for someone who WANTS to die with ALL her being, 
but DEATH passes her by with a SMILE.

Capricious

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Marcis March
Marcis March
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۰ ب.ظ
  • ۲۳۲ : views
  • ۵ : Likes
  • ۴ : Comments
  • : Categories

دستگاه های بی رحم

-هر روز قبل از ظهر دو روز پیش:

از پنجره نگاه کردم، نبود، مریض بود. حدودا اواسط فروردین مریض شده بود. هربار برق می رفت صدای موتور برق تمام محله را پر می کرد. ظهر، عصر یا نصفه شب نداشت دستگاه ها کار می کردند. کار می کردند و او را زنده نگه می داشتند. باید او را زنده نگه می داشتند. گران بودند، تک تک دستگاه ها گران بودند و بی رحم اما او را زنده نگه می داشتند. چند ماه بود از خانه بیرون نیامده بود. زیر دستگاه های بی رحمی بود که او را زنده نگه می داشتند. زیر دستگاه نفس می کشید، غذا می خورد، زندگی می کرد. خانه پر از زندگی بود صدای خنده های نوه هایش و سبزی باغچه کوچک وسط حیاط اما خودش نبود.

 

-ظهر دو روز پیش:

از پنجره نگاه کردم، بهتر شده بود، روی صندلی دور از همه نشسته بود و نهار می خورد. حرف می زد و می خندید. مثل همیشه به باغچه و گل هایش می رسید. خسته شده بود ولی همان کارهای همیشگی را می کرد. همان آدم همیشگی شده بود. خبری از دستگاها نبود. هیچ صدایی جز صدای حرف زدنش نمی آمد. حال همه بهتر بود هیجان توی صدایشان از پشت پنجره هم حس می شد. توی اتاق که می رفتیم ناخودآگاه لبخند می زدیم حل خوبشان به ماهم رسیده بود. کمی که گذشت دوباره برگشت زیر دستگاه. دستگاه های بی رحم توانش را گرفته بودند اما او را زنده نگه می داشتند.

 

-دیشب:

از پنجره نگاه کردم، کاش نگاه نمی کردم. تا قبل از اینکه نگاه کنم صدای گریه هارا نشنیده بودم؟ وقتی نگاه کردم لباس های سیاهشان را ندیده بودم؟ نمی دانم فقط دنبالش می گشتم. ببینم که او هم سیاه پوشیده و دخترش را آرام می کند، به نوه اش تذکر می دهد و خانواده را سامان می دهد اما نبود. زیر دستگاه ها هم نبود. دستگاه های بی رحم همان یک کار -فقط یک کار- را هم درست انجام ندادند. او را زنده نگه نداشتند. به هیچ دردی نمی خورند. پشت پنجره نشستم و مثل دفعه قبل بی صدا اشک هایم را خفه کردم. دور هم نشسته بودند و تا کسی چیزی می گفت دخترش دوباره گریه می کرد. دلم می خواست روحش را محکم بگیرم و به جسمش بازگردانم اما نمی شد. شب قبل گذشت و هیچ کس فکرش هم نمی کرد که امشب او زیر دستگاه نباشد.

 

-امروز:

از پنجره نگاه کردم، نبود، نمی آمد، انگار از اول وجود نداشت، زندگی از روی همه رد شده بود.

 

___________________________________

 

-همسایمون بعد آقای همسایه پایینی دومین همسایه مورد علاقم بودن که فوت کردن.

-من فوضول نیستم عیح صداشون کامل میاد. و کلا از پنجره باهم در ارتباط بودیم، دست تکون دادن و اینا.

-دلم واسه پی نوشت تنگ شده بود.. خودتون خوبین؟

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Marcis March
Marcis March

𝔐𝔢𝔩𝔱𝔢𝔡 𝔈𝔪𝔬𝔱𝔦𝔬𝔫𝔰

 

جولیا عزیزم.

از دورترین زمانی که به یاد دارم، از اولین باری که چشمانم را گشودم کلیسا من را بلعیده بود. جسمم را احاطه کرده بود و ذهنم را در دست داشت. اراده ای نداشتم، چشم بسته لبخند میزدم. تنها چیزی که بدون دخالت آلودگی های روحم بدست آوردم تو بودی. یونسی که در عمیق ترین اقیانوس ها در دل نهنگ دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید. گیسو هایت نرم ترین نارنجی در صفحه خار های خاکستری زنذگی ام بودند؛ انگار تکه رنگی از لطیف ترین قلمو اشتباها سر از اینجا در آورده بودی. در مکانی که آن خار های خاکستری را پرستش میکنند باید هم تورا شیطانی و نحس میخواندند نه؟ گمانم آنجا بودی که من با دوستیمان درس عبرتی شوم برای کسانی که ماندند. همان هایی که نه تنها خار هارا کم نمیکردند که به آنها می افزودند. همان خارهایی که سینه ام را شکافتند و زیر مواد مذاب رقصان دفنم کردند..

"شما را هم چون گوسفندان در میان گرگان می فرستم، پس مثل مار، هشیار باشید و مثل کبوتر، بی آزار…"

متی، ۱۶ : ۱۰

 

آدم هایی از زیر خاک قد علم کردند دستانشان دراز بود رو به فرستاده خدایی که فقط اسمش را شنیده بودند. ایستاده بودم، توان حرکت نداشتم جسمم نه روحم خسته بود. باور هایم در ثانیه ای پیش رویم فرو ریختند، خرابه هایی که مردمانشان را زیر خود دفن کردند. به هر طرف که نگاه میکردم از هرکسی که توضیح میخواستم با نیشخندی عبور میکرد و زیر لب نجوایی را زمزمه میکرد. خسته از نادانی ام گوشه ای نشسته بودم و نگاه میکردم به آدم هایی که از زیر خاک قد علم کردند، دستانشان بدن سنگی ام را ذوب و روحم را با خود بردند. 

"نترسید از کسانی که می توانند فقط بدن شما را بکشند ولی نمی توانند به روح تان صدمه ای بزنند. از خدا بترسید که قادر است هم بدن و هم روح شما را در جهنم هلاک کند…"

متی، ۲۸: ۱۰

 

دیگر بهشت نیست. دروازه های زمین بسته شدند و آتش همه جا را فرا گرفته آنها میسوزند و صدای فریادشان از هرسو بلند میشود. هراسانند و نمیدانند چه برسرشان آمده. من اما با اینجا خوب آشنایی دارم. از کودکی آموختم، برای بازگو کردنش بدون اشتباه کتک خوردم، شب ها دور از چشمشان ترسیدم و گریه کردم و حالا همه آنها درست جلوی چشمانم رخ میدهد و هیچ به یاد نمی آورم. نور شدیدی همه را در بر میگیرد؛ همه چیز و همه کس به دردش بی توجه میشود، مسیح و همه پیامبران قبل و بعد از او پدیدار میشوند. بار دیگر همه جا شروع به سبز شدن میکند انسان ها خاک میشوند و من مبهوت به سمتشان میروم.

-من را، خود خود خودم را در آغوش بگیرید.-

"و اگر شیطان با خودش می‌جنگید، قادر به انجام هیچ کاری نمی‌شد و تا به حال نابود شده بود."

مرقس، ۲۷

 

جولیا عزیزم.

اکنون دیگر دردی را احساس نمیکنم.

_____________________________

 

-یوانا به آرامش رسید.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲