- پست شده در - سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ
- ۲۱۲ : views
- : Likes
- ۵ : Comments
پنجم: باید بذارم بره.
چون خیلی داستان خاصی برای تعریف کردن ندارم از چیزایی میگم که خودم میدونم باید فراموششون کنم. درسته باید برم کلاس و فرداهم امتحان دارم ولی حوصله انجام هیچ کاری جز حرف زدن هم ندارم. اینایی که میگم توی مغزم مثل خر توی گل گیر کردن و بیرون نمیرن. شاید گفتنشون بهم نشون بده که میخوام باهاشون چیکار کنم. یه بار دیگه هم گفته بودم که مغزم اتفاق های جزئی و ناراحت کننده رو کامل توی خودش نگه نمیداره. فقط یه مدت منو زجر میده و بعدش کاملا پاکشون میکنه. من میخوام یادم بمونه که دقیقا کِی چیشده بود و من چه رفتاری نشون دادم.
(بعدا نویس): اگه میخواین با دراما های مدرسه و واکنش های نگار در برابر اونها همراه باشید ادامه بدید.
نمیدونم از کجا نشات میگیره. پذیرفته شدن از همون اول توی تک تک رفتار هام مشهود بوده. من واقعا برای حرف زدن با بقیه و کمک کردن بهشون از خودم میگذشتم. شاید باید برم تراپی. بهرحال. باید از اول بگم ولی چون از کسی اجازه نگرفتم و هرچقدرم سعی کنم تهش جوری میشه که انگار خودم مظلوم دو عالم هستم، نمیتونم خیلی با جزئیات تعریف کنم. سال هفتم اونا دوتا بودن و بعدش شدن سه تا. من یکی بودم و بعدش شدیم چهارتا. شایدم پنج تا. کنار همدیگه خوشحال بودیم. تا اینکه شدیم سه تا چون یکی رفت و بعدش هم شدیم دوتا. اون دوتایی که نبودن با مایی که بودیم دعوا میکردن. همدیگه رو مسخره میکردیم. دوتامون حرف میزدیم و دوتای دیگه پشتیبانی میکردن. نتونستیم کنار بیایم. سال نهم شدیم چهار تا یه دونه ای. پخش شدیم جاهای مختلف. کاری به کار همدیگه نداشتیم. من رفتم پیش اونا (یه سری افراد جدید). ولی هنوز با اون یکی که قبلش دوتایی بودیم حرف میزدم. اولین کسی هم که از بین ما چهار تا رفت، پیش اونا بود پس ما دوباره دوست شدیم. باهم حرف میزدیم، باهم میپیچوندیم، باهم جاج میکردیم. من دوستای خودمو داشتم ولی پیش اونا بهم خوش میگذشت. داشتم سعی میکردم بیشتر پیششون باشم جوری که منم حساب کنن. این چیزی بود که واقعا همیشه بهش فکر میکردم و تمام زورمو براش میزدم.
ما حتی سال دهم هم باهم بودیم. یکم پراکنده تر ولی بیشتر اومدیم ریاضی. کسایی که رفتن تجربی انگشت شمار بودن. خوبی سمپاد اینجا اینه که وقتی پایه عوض میشه میدونی دوستات هیچ جای دیگه ای نمیرن. مگر اینکه برن چند تا کلاس اون ور تر. ما پیش هم بودیم ولی اون یکی که باهاش حرف میزدم نبود. رفته بود توی اون یکی کلاس ریاضی و هرچی بهش میگفتم کلاسشو جا به جا نمیکرد. تنها چیزی که فرق کرده بود این بود که جای کل کلاس فقط باید زنگای تفریح باهاش حرف میزدم. بین اونا برای من جا نبود. یکیشون بود که ازش خوششون نمیومد و میخواستن بفرستنش اون کلاس. نتونستن. جا برای من باز نشد ولی مشکلی نبود. من رفتم ردیف جلو پیش یکی دیگه نشستم. همین جا به جایی کوچولو باعث شد چیزایی رو ببینم که تا قبلش نمیدیم. حرفایی که حالا از بیرون میشنیدم و رفتارهایی که نمیدونم چجوری تحملشون میکردم کاری کردن که اصلا ندونم باید چه رفتاری نشون بدم. انگار که دوباره از اول دارم باهاشون آشنا میشم و میفهمم چقدر با چیزی که توی ذهنم ازشون ساخته بودم فرق میکنن. هرچی بیشتر میفهمیدم که اینجور جمعا جای من نیست، اون یکی دیگه بیشتر میرفت توی جمع. تا جایی که توی سه چهار ماه تونست چیزی که من دوسال بود داشتم براش جون میکندم رو پیدا کنه. جاش حتی ثابت تر از جای من شده بود. منم وقتی اینا همه رو کنار هم گذاشتم، ناراحت شدم. خیلی زیاد ناراحت شدم. ولی باهاشون دعوا نکردم یا چمیدونم سلیطه بازی خاصی در نیاوردم. بهشون گفتم که نمره هام افت کرده و میخوام بیشتر درس بخونم ولی وقتی پیششونم نمیتونم. چون درس نمیخونن و اینو جوری جلوه میدن که انگار خیلی کار خفن و شاخیه.
وقتی اومدم جلو یکی بودم و جلوییا سه تا. ما باهم دوست شدیم. چند نفر دیگه هم اومدن و تقریبا زیاد شدیم. مثل اونا حرفمون برو نداشت و اونقدرم کول نبودیم ولی حداقلش این بود که تنها نبودیم. هرکسی دست یکی رو میگرفت و هیچ کس پشت سر اونیکی حرف نمیزد. چند وقت پیش یکی از اونا که من باهاش راحت تر از همه بودم اومد باهام حرف زد. وسط حرفامون گفتم که از رفتاری که اونا از خودشون بروز میدن خوشم نمیاد. گفت آره بین هرجمعی که ما دوتا باهم توش بودیم دو سه نفر هم به من گفتن که از تو خوششون نمیاد. من؟ گریه کردم. هزار بار تصور کرده بودم که یه روز میفهمم داشتن پشت سرم حرف میزدن و منم چون بهم بر خورده بود میرفتم باهاشون دعوا میکردم و کلی جیغ میکشیدم ولی اصلا اینجوری نبود. انگار که کاملا انتظار شنیدن همچین حرفایی رو داشتم. فقط شدتش شوکم کرده بود. باورم نمیشد که اینهمه تلاش کردم و تهش اینجوری شده. نگاهش میکردم، اون حرف میزد و من گریه میکردم. هنوزم کنار اومدن باهاش سخته. به هرکدومشون که نگاه میکنم احساس میکنم بهم میخندن یا ازم بدشون میاد. نمیتونم باور کنم محض دلخوشی حرفی رو زده باشن. احساس میکنم هرچیزی که میکنم یا هرکاری که میکنم سوژه بحثاشونه. راحت نیستم و اینو به همه گفتم ولی از دست هیچ کس کمکی ساخته نیست.
بهرحال الان پیش افراد جدیدی میشینم. حدودا ده نفر میشیم ولی چهار پنج نفرشون خیلی برام عزیزن. تنها فرقی که با اونا دارن اینه که برام مهم نیست چه فکری میکنن. برام مهم نیست چی میدونن و خیلی خودمو با حرفایی که میزنن اذیت نمیکنم. همه میگن نگار به چیزایی که ما بهشون اهمیت میدیم اهمیت نمیده. میخوام بهشون بگم خب شماهم اهمیت ندین. فرقی نمیکنه. هنوز با اون یه نفر که رفته اون یکی کلاس ریاضی حرف میزنم. وقتی اونا چیزی میگن که اذیتم میکنه یا کاری میکنن که ناراحت میشم، بهش میگم. بهم میگه که نباید اهمیت بدم و شاید به نظر بیاد که موفق شدم به طور کامل با عنوان فاقد اهمیت بذارمشون کنار ولی حقیقتا خیلی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم. هندل کردن روابط دوستانه درکنار فیزیک و حسابان و هندسه خیلی سخته. بهتون توصیه میکنم فقط یکی رو انتخاب کنین. دبیرستان استرس آور از اونه که بخواد با مسائل دیگه هم قاطی بشه. شایدم شما بتونین همه چیزو کنار هم نگه دارین. اگه میتونین لطفا بهم بگین چجوری این کارو میکنین. بوس.