- پست شده در - پنجشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۱، ۰۳:۱۵ ب.ظ
- ۳۲۵ : views
- : Likes
- ۵ : Comments
- : Categories
500 روز بعد
هنوزم شک دارم که 500 هست یا نه ولی بهرحال. تبریک^^
از اونجایی میدونستم هرچی بگم تکراریه پس داشتم از صبح به این فکر میکردم که دقیقا چی بگم و یه ایده باحال پیدا کردم>
فراموشم نکن هایی که میبینین از طرف من به شما و از طرف پست هام به منه. از اونجایی که با جلو رفتن نباید راهی که اومدم رو یادم بره تصمیم گرفتم یه جمله ی قشنگ و گیگیلی (اونایی که رو خودم تاثیر بیشتر گذاشتن) از تک تک پستایی که نوشتم بردارم و با لینک پست جا بدم اینجا.
صدای شوک و ناباوری حضار سپس ایستاده تشویق کردن* هرچی گفتین خودتونین هه هه^^
بعدا نوشت: این. طولانی ترین و سخت ترین چیزی بود که نوشتم.. پدرم در اومدددد.
میام دوباره.
لیمویی با یه پنجره گنده رو به دنیایی از آبی های آسمونی.
در آنجا هرچه هست هیچ است پس هیچ را می بلعم.
در نتیجه من از آغازی که نبود و ابدی که نیست برای کسی قابل فهم نبودم.
من بهار نیستم!
هنوز نیستم.
بهار - بچه دوستداشتنی و گم نامم
سرمو روی زمان میزارم و بعد فضا رو روی خودم میکشم.
گویم حرف هاییست که هیچ گاه بیان نمیشود.
هیچ کدومشون نبودن.
درسته که بدون نقاب من، منم.
اما منی دیگه توی جهان زندگی نمیکنه.
فقط میترسم من کسی باشم که وقتی چشماشو باز میکنه توی کمد باشه
زمان آدم ها با زمان من فرق میکند،
بنشینم، بخوانم، حل شوم،
مردم را می بینی؟ برایشان مهم نیست. برای توهم نباشد.
درونم داره ذره ذره رو به خاموشی می ره و هیچ کس متوجه نیست.
مجسمه رو بین بقیه نهنگ ها جا می ده و دوباره به دریا سفر می کنه
و توهم از آنها بودی با این تفاوت که احساسات تو نسبت به دنیای خاکستری آنها، رنگی بود.
فقط خوب.. نه عالی.
لبخند زد
رد شد
و آنها از یاد برده بودند انسان تغییر می کند
فقط دلم برای منِ بدون خیال تو میسوزد. تنهاست،
قصدی نیست.. مجبورند که فقط خیره نگاه می کنند.
انتظار همیشه در خفا برایم کشنده بوده اما جرئت بیان کردنش را نداشتم.
+
جولیا کی فراموشم می کند؟
تورلنر، تمپس د پویزون، تورجت.
روز های اول دلتنگی برای جولیا ورای تصوراتم بود
𝔖𝔞𝔩𝔢 𝔬𝔣 𝔐𝔞𝔯𝔟𝔩𝔢 𝔖𝔱𝔞𝔱𝔲𝔢𝔰 𝔬𝔣 𝔱𝔥𝔢 ℭ𝔥𝔲𝔯𝔠𝔥
من در سرزمینی زندگی میکنم که بعضی آدم هایش فقط نگاه میکنند.
جسمم نه روحم خسته بود. باور هایم در ثانیه ای پیش رویم فرو ریختند، خرابه هایی که مردمانشان را زیر خود دفن کردند.
انگار از اول وجود نداشت، زندگی از روی همه رد شده بود.
بازم در هارو ببند. میخوام ببینم میتونی بسته نگهشون داری با همه چیزایی که پشتشونه؟
+
قورباغه رو قورت نده، درش بیار و زیر پات لهش کن. لهش کنم؟ اون یه موجود زندست. گناه داره حتی با اینکه قورباغست.
تصمیم گرفتین دیوونه تر باشین؟ اگه نه دوباره متن بالا رو ایندفعه با دقت بیشتری بخونین.
ممانعت از روانپزشکی دوست داشتنی
اما بین -بود- و -هست- اتفاق ها فاصله است.
بهرحال من مونده بودم و آقای ماهی نبود، نمونده بود.
فقط تویی که بعد یه مدت خسته کننده شدی.
مثل صفر که یا قدرت میبخشه یا به خاک میکشونه.
و تو فقط منی رو میبینی که هربار سمتش میای چشم ها و دست ها و پاهاش شروع به خونریزی میکنن.
هیچی به ذهنم نمیرسه.
مایه ننگه. تو زنده می مونی!
دختر اما روی قایق نشسته بود و به مردم جزیره لبخند می زد.
+
قایق رفت و جزیره تنها شد.
اون میگه ما تنها باهمیم و این خیلی قدرتمند تره.
دکتر گفت که ممکنه چند ساعت بخوابی. الان کلی 'چند ساعت' گذشته و هنوز خوابی.
ولی این اولین بارون پاییزه کی اهمیت میده آدمای بیرون ترسناکن یا نه..
چیزی بین آویزان شدن و معلق ماندن در مکانی نامعلوم و زمانی نامشخص.
دست هاش رو محکم تکون داد که نشون بده چقدر دلش برای بغل کردن فرد مقابلش تنگ شده.
+
حالا که فرصتش رو داشتن باید خاطره هارو خنثی میکردن.
شکل های عجیبی رو تشکیل دادم و هردفعه از نرمیِ حرکتِ یکنواخت همون بادی که طوفان های دریایی رو میساخت و کشتی ها رو غرق میکرد بیشتر متعجب شدم. انگار هرچقدر از حیات انسانی روی زمین دورتر میشدیم؛ طبیعت بیشتر آروم میگرفت.
شاید قرار باشه فردا بیام پیشت. پس امروز خودمو از خودم نمی گیرم.
خواهش میکنم پیداش کن. میدونم کجاست ولی این بار نمیتونم بهت تقلب برسونم. لطفا یکم باهوش باش.
بدانید هیچ فرشته ای بیگناه نیست، بیگناه نمیماند.
مرا در آغوش گرفت. مرا در آغوشش فشرد.
فردا و فردا هایش می دانستم که می آیی.
ایستاده بودیم.
دیگر نمی دوییدیم، نمی ترسیدیم، از هیچ چیز، از هیچ کس. من بودم و تو بودی و لباس هایی پاره، خدمت گذارانی نامرئی.
کاش کوله ها انقدر کوچیک باشن که هرکسی خواست بره کلی یادگاری از خودش جا بذاره. شاید روزی به خاطر اونا برگرده. روزی که عطرش نرفته باشه.
لازم نیست من بدونم. لازم نیست بتونم درک کنم. تو همه چیزی.
اما اولی برای تاریکی وجود نداره؛ وجودی برای تاریکی وجود نداره. حیاتی نداره. تاریکی هست وقتی روشنایی نیست. وقتی روشنایی رفته و قهر کرده.
هیچ کس ندید، درواقع. کسی توجه نکرد.
کلا اگه فکرهای من در برابر مغزم شبیه بنزین و آتیش جلوی هیزم باریک و نحیف و خشک باشه؛ کاما خاکستریه که باقی میمونه.
در حال آماده سازی برای جبران خسارت ها هستیم.
قلبِ من، برای دوست داشتنِ تو، زیادی کوچیک بود.
فریاد های خاموشش قفسه سینه ش رو شکافتن و خب اون جوونه زد.
شاید اولین خودکشی دست جمعی نهنگ ها مال وقتیه که ما ازش خبر نداریم.
آبی معنای هیچ حالتی جز لبخند را نمیداند، زرد هم کاری جز لبخند زدن بلد نیست.
-------------------------
-قرار بود این دیشب ساعت 23:59 بیاد خب؟ انقدر زیاد بودن که تا امروز ساعت 2:39 طول کشید.
-خلاصه که مارو یادتون نره.
-میخوام بگم شمام جمله های مورد علاقتونو بگین ولی زیادن هرچی یادتون مونده بهم بگین.
-هوای پستای قدیمی هم داشته باشین.
-هنوزم مطمئن نیستم درست حساب کردم یا نه ولی بهرحال happy 500 days of writing with bluespring
-یوهو!